ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ 51 روزمرگیہٰ🦋⃤̶.͟.

594 139 66
                                        

Habits are stronger than interests and fears...
You just need to get used to it to remember whether you loved loneliness or were afraid of it...

عادت‌ها از علایق و ترس‌ها قوی‌تره...
فقط کافیه عادت کنی تا یادت بره تنهایی رو دوست داشتی یا ازش می‌ترسیدی...

ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

بچه‌داری اصلا کار ساده‌ای نبود. به خصوص وقتی نوبت به نیرا می‌رسید که هفت ماهه به دنیا اومده بود و واقعا ریزه میزه بود. بعد از گذشت هشت ماه...حالا شاید کمی بهتر شده بود و دیگه با بغل کردن...به جای استخون کمی پوست هم میشد روی بدنش احساس کرد ولی باز هم نسبت به بچه‌های دیگه توی این سن، کوچکتر بود ولی کله‌ی بزرگی داشت با یک عالمه مو...موهایی که بیشتر یک زرد خیلی خیلی کم رنگ بودن تا طلایی. حتی چشم‌هاش هم همین بود. انقدر رنگش روشن بود که وقتی نگاش می‌کردی...احساس می‌کردی همه چیز داره داخل وجودت روشن و شفاف میشه...بخش‌های تاریک قلبت ازبین می‌ره و تمام مسیرهایی که به روی خودت بستی، باز میشه. یک حس ناشناخته ولی آشنا...مثل گفتن کلمه‌ای که می‌دونی چیه ولی زیر زبونت گیر کرده. نیرا چشم‌هاش حتی از چانیول هم بزرگتر بود و دماغش حتی از بکهیون هم فسقلی‌تر...

همه عاشق نیرا بودن. حتی دخترعموی چانیول، رز که فکر می‌کرد این زوج جوان از طریق اهدای اسپرم صاحب بچه شدن. آقای پارک تمام ثروتش رو که چیز زیادی هم نبود به نوه‌اش بخشیده بود و سول‌هه به طرز عجيبی با این کوچولو خوش زبون بود و تو سر تمام دنیا میزد تا از نوه‌ی عزیزش تعریف کنه. تیفانی سعی می‌کرد عمه‌ی فوق‌العاده‌‌ای بشه و چانگ‌ووک یک عموی شایسته بود. لوکاس دو ماه پیش خونه‌ی زوج جوان رو ترک کرد....شاید تولد نیرا باعث شد تا بخواد زندگی خودش رو داشته باشه و اون هم بتونه جایی رو به اسم خونه بسازه ولی مشکل اینجا بود که...

صدای گریه و جیغ بنفش نیرا که شبیه به آژیر آمبولانسی بود که جای نجات جون، نعش کشی می‌کرد، بالا رفت و جونگین با وحشت کوچولوی توی بغلش رو گرفت و سعی کرد کاری کنه. درست شبیه به کسی که یک بمب به شمارش معکوس رسیده باشه رو توی بغلش داره به این طرف و اون طرف رفت و بچه رو به تیفانی که بهش نزدیک بود داد. مهم نبود تیفانی جیغ جیغ کنه چون جونگین بچه رو توی بغلش انداخت و رفت جایی پناه گرفت. مردن با جیغ، چیزی نبود که بخواد!! تیفانی با دیدن چانگ‌ووک به سمت کلونل بخت برگشته رفت ولی چانگ‌ووک خیلی سریع‌تر خودش رو توی حیاط پرت کرد و در رو بست تا از اون بمب دور بمونه.

تیفانی با چشم‌ها و لب‌هایی که هرلحظه ممکن بود شبیه به مال برادرزاده‌اش بشه، به نوزاد توی بغلش چشم دوخت. دهن نیرا تا ته معده‌اش رو که احتمالا اندازه‌ی یک رژ لب بود رو در معرض نمایش گذاشته بود. پلک‌هاش رو به همدیگه می‌فشرد و از ته دل آژیر گریه می‌کشید. صورتش سرخ سرخ شده بود و دست و پای کوچولوش مثل ماهی از آب بیرون افتاده تکون می‌خورد. تیفانی هول و با حالت رو مرگی، بچه رو تکون داد و تلاش کرد تا آرومش کنه:" تو رو خدا گریه نکن...تو رو خدا نیرا!!"

DukkhaМесто, где живут истории. Откройте их для себя