#پارت_نهم 💫
موهام رو با یه حوله ی کوچیک بستم و از حموم اومدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه و برای خودم نسکافه درست کردم. نشستم پشت میز و مشغول خوردن شدم. نگار هم یه چایی برای خودش ریخت و رو به روم نشست.
من: نگار یه ایده ای چیزی بده من یه بلائی سر این پسره بیارم.
نگار: لیدا جونم بیخیال شو. اگه تو هم تلافی کنی اونم باز میخواد تلافی کنه و همینطوری هی در حال تلافی کردنید.
اومدم جوابش رو بدم که زنگ در زده شد. از جاش بلند شد و رفت سمت در. از تو آشپزخونه به در دید نداشتم برای همین گوشام رو تیز کردم ببینم کیه. صدای یه پسر میومد ولی نمیتونستم تشخیص بدم ببینم کیه. نگار اومد تو آشپزخونه و شوک زده شروع کرد به حرف زدن.
نگار: لیدا پاشو آبتین دم دره.
نسکافه ای که داشتم میخوردم با شدت از دهنم ریخت بیرون. دست و صورتم رو شستم و اخمی کردم و با عصبانیت رفتم سمت در.
نگار: لیدا وایسا. لیدااا میگم وایسا.
بهش توجهی نکردم و رفتم سمت در. در رو که نیمه باز گذاشته بود رو با شدت باز کردم و با اخم زل زدم بهش.
من: اینجا چیکار میکنی؟ آدرسمون رو از کجا پیدا کردی؟
با تعجب داشت نگام میکرد. با عصبانیت بیشتری شروع کردم به حرف زدن.
من: با تواما. برای چی اومدی اینجا؟ آدرس اینجا رو کی بهت داده؟
به خودش اومد و دستی به گردنش کشید و یکی از دکمه های پیرهنش رو باز کرد. چند تا کیسه گرفت جلو صورتم. به کیسه ها نگاه کردم که دیدم کیسه های خریدمه. انقدر با عجله برگشتیم که کیسه ها رو تو کلاس جا گذاشتم. دستم رو بردم جلو و کیسه ها رو ازش گرفتم.
من: امر دیگه؟
سرش رو به معنی نه تکون داد. لال هم شده الحمد الله.
من: به سلامت.
بعد هم در رو محکم بستم. رفتم تو پذیرایی و کیسه ها رو انداختم رو مبل. برگشتم سمت نگار که بغل در وایساده بود و داشت با دهن باز نگام میکرد.
من: چته؟
با انگشت بهم اشاره کرد. نگاهی به خودم کردم و دوباره به نگار نگاه کردم.
من: چِ...
دوباره سریع به خودم نگاه کردم. هیییع. سریع دویدم تو اتاقم و از تو آیینه به خودم نگاه کردم. وای نه نه نه نه. یعنی من این شکلی رفتم جلو آبتین؟ وای خاک تو سرم کنن. پس برای همین اونطوری نگام میکرد. با حوله ی توپ توپی که تا روی زانوم بود و حوله ی کوچیک ست باهاش رو سرم رفته بودم جلو پسر مردم. وااایی. با دو تا دستم زدم تو سرم. با لب و لوچه ی آویزون رفتم تو پذیرایی و خودم رو پرت کردم رو مبل و عین این بدبخت بیچاره ها زل زدم به تلویزیون.
KAMU SEDANG MEMBACA
💞 حسی به نام عشق 💞
Romansaخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...