۴۳.نقش

195 20 0
                                    

#پارت_چهل_و_سوم 💫
با اومدن بچه ها به سمت کلاس دیگه چیزی نگفت و رفت.
☆☆☆☆☆
سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه ی آبتین اینا. خوشحال بودم که حداقل دیگه شبا تنها نیستم. هر چند هنوز هم مطمئن نبودم که کار درستیه که برم خونه ی آبتین اینا یا نه. ولی تو این مدت کم خیلی به همشون وابسته شده بودم و مثل خانواده ی خودم میدونستمشون. تا رسیدن به خونشون همینطوری فکر کردم و آهنگ گوش دادم. جلو در پارکینگ نگه داشتم و یه تک زنگ به آیلین زدم که در رو باز کنه. ماشین رو تو حیاط پارک کردم و چمدون رو از صندوق درآوردم. آبتین بدو بدو از پله ها اومد پایین و اومد سمتم.
آبتین: سلام خوش اومدی.
من: سلام. مرسی.
آبتین: چمدونت رو بده برات بیارم.
من: نه نمیخواد خودم میارم.
آبتین: لازم نکرده. سنگینه.
بعد هم دستش رو درآورد و پشت سره خودش کشید.
مامان: سلااام. خوش اومدی عزیزم.
من: سلام. ببخشید توروخدا زحمت دادم.
مامان: دیگه از این حرفا نزنیا. بیا تو. 
دایی ها و خاله همه اینجا بودن. به همشون سلام کردم.
آیلین: بیا لیدا. بیا ببرمت اتاقت رو نشونت بدم.
بعد هم دستم رو کشید و از پله ها برد بالا. آبتین هم پشت سرمون چمدونم رو میاورد.
آیلین: خب. اینم اتاقت.
اتاقم کنار اتاق آبتین بود. دکوراسیونش کالباسی و قهوه ای بود. رو تختیش و پرده های کالباس بود و میز آرایشش قهوه ای.
من: وای چه قدر خوشگله.
آیلین: خب خداروشکر که پسندیدی. اینجا اتاق مهمانه. برای مامان بزرگم بود وقتی میومد اینجا میموند.
من: فوت کردن؟
سرش رو تکون داد.
من: خدابیامرزتش.
آیلین: خدا پدر مادر تو رو هم بیامرزه. خب دیگه. بیا برو لباسات رو عوض کن.
آبتین: خیلی خیلی معذرت میخوام ولی منم اینجا وایسادما.
من: آخی عزیزم به تو هم می رسیم.
بعد هم لپاش رو گرفتم و کشیدم و با آیلین زدیم زیر خنده.
آیلین: خب پس من شما دو تا رو تنها می ذارم راحت باشید.
بعد هم از پله ها رفت پایین.
من: مرسی. سنگین بود. این همه پله رو هم آوردی بالا.
آبتین: بابا من ورزشکارم. یه چمدون که چیزی نیست.
من: بله بله. پس من برم لباسام رو عوض کنم.
دسته ی چمدون رو داد بهم و رفت تو اتاقش. لباسام رو از تو چمدون درآوردم و گذاشتم تو کمد. یه شومیز آبی برداشتم و دکمه هاش رو بستم و جلوش رو گره زدم و یه شلوار جین سفید هم پام کردم و موهام رو یه وری ریختم و یکم هم رژ زدم و از اتاق رفتم بیرون. از پله ها رفتم پایین که نگار و نیما رو دیدم. نگار هم تا منو دید از جاش بلند شد و اومد بغلم کرد.  
من: چطوری عروس خانم؟
نگار: عالی تو چطوری عروس آینده؟
من: خوب.
نگار: دو روز ندیدمتا ولی دلم کلی برات تنگ شده. بیا بریم بشینیم.
با هم رو مبل دو نفره نشستیم و دست همدیگرو گرفتیم.
نیما: نگار خانم به همین سرعت منو ول کردی دیگه.
نگار: وا. من که صبح تا شب ور دل خودتم. حالا دو دقیقه میخوام پیش خواهرم بشینم. والا به خدا.
آبتین: ولشون کن داداش. بیا من تو هم دست در دست هم بریم قدم بزنیم. 
بعد هم دست نیما رو گرفت و با قر و فر رفتن. بیرون. هممون زدیم زیر خنده.
من: خب نگار خانم. این ترمو هم که پیچوندی. خوش میگذره خونه داری؟
نگار: حالا یه نصف ترم رو نمیخوام بیاما. خونه داری هم خوبه. خیلی کیف میده. قشنگ تا لنگ ظهر میخوابی و یه لیدا نامی نیست هی بیاد بهت گیر بده.
من: منم دیگه کسی نیست صبح زود بهش گیر بدم بیدار شه.
نگار: چرا دیگه آبتین هست. از این به بعد اونو باید بیدار کنی.
چشم غره ای بهش رفتم.
من: من با اون چیکار دارم.
نگار: لیدا راستش رو بگو. تو اصلا ازش خوشت نمیاد؟ یعنی یه ذره هم بهش حسی نداری؟
سرم رو انداختم پایین و با انگشتای دستم بازی کردم.
نگار: پس داری.
من: نمیدونم. نمیدونم. گیجم. میدونم که نباید هیچ کدوم از اینا کارا رو بکنم ولی دارم میکنم. میدونم که نباید دروغه به این بزرگی بگم ولی دارم میگم. میدونم که نباید انقدر بهشون نزدیک باشم که حتی بیام تو خونشون زندگی کنم ولی دارم میکنم و از این کار خوشحالم.
نگار: خب این یعنی اینکه دلت به این کار راضیه. یعنی داری به حرف قلبت گوش میدی. من میدونم دوسش داری. اونم تو رو دوست داره.
من: از کجا اینو میگی؟
نگار: برای اینکه همه کار برات میکنه.
من: اون این کارا رو میکنه که منو راضی نگه داره تا بازم قبول کنم نقش بازی کنم.
نگار: ولی تو دیگه الان نقش بازی نمیکنی. واقعا دوسش داری.
مامان: بچه ها پاشید بیاید شام.
نگار: پاشو بریم که خیلی گشنمه. بعدا صحبت میکنیم.
سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم. آبتین و نیما هم اومدن تو و همه شروع کردن به غذا خوردن.
مامان: لیدا جان. ما داشتیم فکر میکردیم که توی چند روز آینده یه مهمونی بگیرم. که هم تو با همه ی اعضای خانواده آشنا شی هم مراسم عقد باشه.
من و آبتین همزمان غذا پرید تو گلومون. نیما و نگار برامون آب ریختن و دادن دستمون.
بابا: خوبید بچه ها؟

💞 حسی به نام عشق 💞Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang