۹۱.بابایی

176 17 0
                                    

#پارت_نود_و_یکم 💫
گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به آبتین.
آبتین: جونم.
من: سلام خوبی. آبتین امروز یکم زود بیا خونه.
آبتین: چرا چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟
من: نه عزیزم. فقط امشب یه مهمون ویژه داریم.
آبتین: عه. کی هست حالا این مهمون ویژه؟
من: حالا تو بیا میفهمی.
آبتین: باشه چشم. زود میام. کاری نداری؟
من: نه عزیزم برو به کارت برس. خدافظ.
قطع کردم و رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن لازانیا.
☆☆☆☆☆
نشستم پشت آیینه و موهام رو از پشت گوجه ای بستم و جلو موهام رو فرق راست باز کردم. لباسامم پوشیدم و یکم آرایش کردم و کفشای پاشنه بلندم رو پام کردم و رفتم پایین. میز رو چیدم و یه بشقاب اضافی هم گذاشتم. با صدای در از آشپزخونه رفتم بیرون.
من: سلام خسته نباشی.
برگشت سمتم و سر تا پام رو نگاه کرد.
آبتین: سلام. سلامت باشی.
اومد سمتم و گونم رو بوس کرد.
من: لباسات رو عوض کن زود بیا پایین.
آبتین: چشم.
از پله ها رفت بالا. رفتم تو آشپزخونه و غذا ها رو کشیدم تو بشقاب و نشستم. پاکت سونوگرافی رو که روش رو تزیین کرده بودم رو گذاشتم جلوی گلدون که روش سمت خودم بود. آبتین اومد تو آشپزخونه و نشست.
آبتین: خب. کو این مهمون ویژه؟
پاکت رو برداشتم و رفتم پشتش و پاکت رو گرفت جلوش.
من: مهمونمون گفت اگه دیر کرد این پاکت رو بدم به باباییش.
با تعجب پاکت رو از دستم گرفت و بازش کرد. دستام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم رو شونش.
آبتین: لیدا این...
سرش رو برگردوند سمتم. یکم سرم رو بردم عقب که ببینمش.
من: آره. داری بابا میشی.
یکم نگام کرد و یهو از جاش بلند شد و محکم بغلم کرد. خندیدم و دستام رو دور کمرش حلقه کردم.
آبتین: وای خدایا باورم نمیشه. خیلی خوشحال شدم لیدا. نمیدونی چه قدر منتظر بودم یه همچین خبری بشنوم.
ازم جدا شد و لباش رو گذاشت رو لبام. دستام رو دور گردنش حلقه کردم و همراهیش کردم.
آبتین: یعنی الان دیگه نمی‌تونیم ...
قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه نوچی گفتم که لب و لوچش آویزون شد.
من: عزیزم بچه دار شدن این دردسرا رو هم داره دیگه.
آبتین: اشکال نداره. عوضش یه نی نی کوچولو میاد تو زندگیمون که همه چیش به تو میره.
من: از کجا معلوم؟ شاید هم به تو بره.
آبتین: ولی من دوست دارم به تو بره.
لبخندی بهش زدم.
من: بشین شامت رو بخور یخ کرد.
آبتین: چشم مامانی.
با ذوق دست رو شکمم کشیدم و لبخند زدم.
☆☆☆☆☆
رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و گوشیم رو گرفتم دستم. آبتین اومد تو اتاق و پشت میزش نشست و بازیش رو روشن کرد و شروع کرد به بازی. حدود نیم ساعت داشت بازی میکرد که اعصابم خورد شد و صدام در اومد.
من: آبتین بیا بخواب دیگه. 
آبتین: یه دور دیگه فقط.
نه خیر. اینطوری نمیاد. فکر شیطانی ای به سرم زد و تاپم رو در آوردم و دوباره صداش کردم که دوباره برگشت سمتم و اونطوری که دیدم سریع بازی رو قطع کرد و اومد تو تخت. خندم گرفت.
من: حتما باید اینطوری کنم تا بیای بخوابی؟
کلش رو تکون داد.
من: خیلی پررویی. حالا هم بگیر بخواب بذار منم بخوابم.
بعد هم دراز کشیدم و پشتم رو کردم بهش که از پشت بغلم کرد و دستش رو روی شکمم کشید که از هیجان رفت تو. لباش رو چسبوند به گوشم و کنار گوشم زمزمه کرد.
آبتین: نمیدونی چه قدر خوشحالم. ازت ممنونم که این همه خوشحالم میکنی.
بعد هم بوسه ی آرومی به گوشم زد که لبخند شادی رو لبام و اومد و دستم رو گذاشتم رو دست گرمش.

 بعد هم بوسه ی آرومی به گوشم زد که لبخند شادی رو لبام و اومد و دستم رو گذاشتم رو دست گرمش

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
💞 حسی به نام عشق 💞Where stories live. Discover now