#پارت_سی_و_هفتم 💫
کمر آبتین رو فشار دادم تا نگام کنه. لب زدم تمومش کن.
انگار تازه یادش افتاد که نگار هم هست. سریع برگشت و نگاش کرد.
نیما: نگار خوبی؟
قطره اشکی از چشمش افتاد. سرش رو بلند کرد و به نیما نگاه کرد.
نگار: چرا بهم نگفتی؟
نیما: نگار. بیا بریم همه چی رو بهت میگم.
نگار: الان؟ الان که دیگه خودم فهمیدم.
مانتو و شالش رو پوشید و کیفش رو برداشت و رفت سمت در.
نیما: نگار. نگار. وایسا.
بازوش رو گرفت که نگار با شدت دستش رو کشید عقب.
نگار: به من دست نزن. من بهت گفته بودم هر چی که لازم هست بدونم رو بهم بگو.
نیما: خب این لازم نبود.
با این حرفش نگار شروع کرد به داد زدن.
نگار: لازم نبود؟ تو قبلا نامزد داشتی. یکی رو دوست داشتی. شاید از نظر تو مهم نباشه ولی برای من مهمه.
نیما: نگار جان. قربونت برم. حرص نخور برای بچه خوب نیست.
پوزخندی زد و فقط نگاش کرد. پشتش رو کرد به نیما و کفشاش رو پاش کرد. وقتی داشت از پله ها میرفت پایین نیما دوباره دستش رو گرفت و نگار هم اومد دستش رو بکشه که لیز خورد. چون هنوز دستش تو دست نیما بود نیما دستش رو کشید سمت خودش و نذاشت بیفته. از آبتین جدا شدم و دویدم سمتشون.
من: نگااار.
نیما: از ترس و استرس بیهوش شده.
من: زنگ بزنین اورژانس.
نیما: نمیخواد خودم میبرمش.
من: منم میام.
نیما: زودباش لباس بپوش.
نگار رو بلند کرد و دوید سمت ماشینش.
رفتم تو و مانتو و شالم رو پوشیدم.
آبتین: لیدا...
من: چیه؟ راحت شدی؟ همه چی رو گفتی راحت شدی؟ ببین مسئله رو از یه چیز کوچیک به کجا کشوندی.
آبتین: نگار حقش بود بدونه.
من: هر وقت نیما صلاح میدونست بهش میگفت. حالا هم برو کنار.
بعد هم با دست هلش دادم و از پله ها رفتم پایین. صدای مامان رو میشنیدم که به آبتین گفت دنبال ما بیان بیمارستان. در عقب رو باز کردم و نشستم.
VOUS LISEZ
💞 حسی به نام عشق 💞
Roman d'amourخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...