#پارت_هشتاد_و_هشتم 💫
بعد از شام آبتین گفت که ظرفا رو میشوره. ولی حس کردم یکم حال نداره. رو مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم. بعد از چند دقیقه که ظرفا تموم شد از آشپزخونه اومد بیرون ولی وسط راه وایساد و دستش رو گذاشت رو سرش.
من: آبتین؟
اومد یه قدم برداره که زانوهاش خم شد و نزدیک بود بیفته که خودم رو رسوندم بهش و کمرش رو گرفتم ولی چون سنگین بود منم زانوهام خم شد و باهم نشستیم.
من: آبتین چت شد؟
نگران موهاش رو که ریخته بود رو صورتش زدم بالا و دستم رو گذاشتم رو پیشونیش که دیدم تب داره.
من: آبتین تب داری. بلند شو ببرمت بالا.
با صدای ضعیفی شروع کرد به حرف زدن.
آبتین: خوبم لیدا.
موهاش رو زدم بالا و پیشونیم رو گذاشتم رو پیشونیش.
من: پاشو آبتین.
از جام بلند شدم و زیر بغلش رو گرفتم و درازش کردم رو مبل و تیشرتش رو از تنش در آوردم. یه سطل آب آوردم و پاشویش کردم تا تبش بیاد پایین. یه قرص هم بهش دادم تا بهتر شه. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم تو دستم و گذاشتم رو صورتم.
☆☆☆☆☆
صبح که بیدار شدم دیدم سرم رو مبله و پتو رومه. سریع سرم رو بلند کردم که دیدم آبتین نیست.
من: آبتییین.
از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا که فهمیدم تو حمومه. نفس راحتی کشیدم و رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن سوپ. صدای پای آبتین رو از پشت سرم شنیدم ولی برنگشتم. پشتم وایساد و موهام رو از پشت گردنم داد کنار و دستش رو گذاشت رو کمرم و گردنم رو بوس کرد. برگشتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو پیشونیش.
من: حالت بهتره؟
دستم رو گرفت و روش رو بوس کرد.
آبتین: آره عزیزم بهترم.
من: الان این سوپم بخوری بهتر میشی. حالا تا سوپ آماده میشه بیا بریم اون لباسی که برات دوختم رو تنت کن. خیلی وقته دوختمش ولی قسمت نشد بپوشیش.
از پله ها رفتیم بالا و در کمد رو باز کردم و کاور کت رو آوردم بیرون. کت رو تنش کرد که قشنگ به تنش نشست.
من: صبر کن.
رفتم نزدیکش یقش رو درست کنم که دستاش رو گذاشت پشتم و محکم فشار داد. سعی کردم نخندم و جدی باشم ولی نتونستم.
من: نکن آبتین.
آبتین: ولی خندت اینو نمیگه.
خندم بیشتر شد که لباش رو گذاشت رو لبام. سرم رو کشیدم عقب.
من: آبتین الان سوپ خراب میشه. تو هم لباسات رو عوض کن بیا پایین.
آبتین: تو هم فقط ضد حال بزن.
خندیدم و چیزی نگفتم.
☆☆☆☆☆
مامان: بچه ها شما یه سال از زندگیتون همینطوری الکی به هدر رفت. شما دو تا نمیخواید بچه دار شید؟
آبتین: چرا مامان جان تو فکرش هستیم.
برگشتم سمتش و با تعجب نگاش کردم.
من: تو فکرش هستیم؟
آبتین: مگه تو بچه نمیخوای؟
به یه بچه ی کوچولو موچولو فکر کردم که شبیه من و آبتین باشه و چشمای آبتین رو داشته باشم. وای خدا. چی بهتر از این. اونطوری من دیگه چی از دنیا میخوام.
من: معلومه که میخوام.
چشمکی بهم زد و لحنش شیطون شد.
آبتین: خب پس حله دیگه.
با صدای زنگ در آیلین بلند شد و در رو باز کرد. صدای ملیسا که به گوشم خورد لبخند از رو لبم رفت.
مامان: این اینجا چیکار میکنه؟
بابا: از وقتی لیدا رفته دیگه پاشو تو این خونه نذاشته بود.
آبتین: اومده زهرش رو بریزه. میدونم چیکارش کنم.
ملیسا با شادی و هیجان وارد شد.
ملیسا: سلاااام. به به. ببین کی برگشته. لیدا خانم. خوش برگشتی.
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم.
ملیسا: وا. آدم جواب خوش آمد گویی رو اینطوری میده؟
بازم چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم. آبتین از جاش بلند شد و رفت سمتش.
آبتین: چی از جونمون میخوای؟ نمیتونی بذاری راحت زندگیمون رو کنیم؟ نمیتونی خوشبختیمون رو ببینی؟
با پررویی تمام نوچی کرد که آبتین قاتی کرد و حمله کرد سمتش. سریع از جام بلند شدم و دستش رو گرفت.
من: آبتین آبتین. با وحشی گری نمیتونیم چیزی رو حل کنیم.
ملیسا با دوتا انگشت اشارش بهم اشاره کرد.
ملیسا: احمق خانم درست میگه.
منم قاتی کردم و اومدم موهاش رو بگیرم تو دستم که نیما گرفتم.
من: ولم کن نیما بذار حق این عوضی رو بذارم کف دستش.
ملیسا لبخند حرص دراری زد و انگشتاش رو به حالت بای بای تکون داد.
ملیسا: شب خوبی داشته باشید. بای بای.
من: بری که برنگردییی.
سر جام وایسادم که نیما کمرم رو ول کرد. اعصابم رو خراب کرد دختره ی خراب. فقط اومده بود حالمون رو بگیره و بره.
ESTÁS LEYENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...