۱۳.تجاوز

315 31 4
                                    

#پارت_سیزدهم 💫
آبتین: میبینم که رفیقت رو دزدیدن.
چون از پشت سرم اومده بود ترسیدم.
من: چرا عین جن از پشت ظاهر میشی ترسیدم.
انگار اصلا به حرفم توجه نکرد چون حرف خودش رو ادامه داد.
آبتین: میشه منم تو رو بدزدم؟
چشام گرد شد و ابروهام رفت بالا. این الان چی گفت؟ همینطوری داشتم نگاش میکردم که دستش رو گرفت سمتم. آب دهنم رو قورت دادم و به دستش نگاه کردم. بدون فکر دستم رو گذاشتم تو دستش. یکی از دستام رو گذاشتم رو گردنش و با اون یکی دستم دستش رو گرفتم. اونم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و آروم شروع کردیم به رقصیدن. نگام افتاد به نیما و نگار که با فاصله ی کمی از ما داشتن میرقصیدن.
آبتین: بهم میان نه؟
من: چطور؟
آبتین: فکر میکنم یه حسایی بهم دیگه داشته باشن.
راست میگفت. نگار خیلی خوشحال بود و معلوم بود که یه حسایی به نیما داره. نیما هم همینطور.
من: آره. بهم میان.
نگاهم رو ازشون گرفتم و به آبتین نگاه کردم که اونم بهم نگاه کرد. امروز یه جور دیگه شده بود. دیگه اون آبتین رو مخ تو آموزشگاه نبود. لبخندی بهم زد و سرش رو برد سمت شونم. گر گرفتم و قلبم شروع کرد به تند تند زدن. دستم رو ول کرد و از مچم گرفت و دستم رو دور گردنش حلقه کرد. لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم. سرمو روی شونش جا به جا کردم. بوی عطری که زده بود همش توی دماغم بود. حس آرامش عجیبی داشتم. بعد از مرگ پدر و مادرم دیگه همچین حسی رو تجربه نکردم اما حالا و با آبتین داشتم حسش میکردم. با تموم شدن آهنگ از فکر در اومدم و ازش جدا شدم. دستم رو گرفت تو دستش و بوسه ای روش زد. ازش جدا شدم و نشستم رو مبل. این نگار کجا غیبش زده. نگام افتاد به نیما. از جام بلند شدم و رفتم سمتش.
من: نیما تو نگار رو ندیدی؟ من آخرین بار با تو دیدمش.
نیما: اتفاقا منم داشتم دنبالش می گشتم ولی پیداش نمیکنم.
گوشیم رو از تو کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم اما جواب نداد. دلشوره گرفتم.
من: جواب نمیده.
نیما: من میرم بالا رو بگردم تو هم حیاط رو بگرد.
سرم رو تکون دادم و رفتم تو حیاط. کل حیاط رو گشتم ولی پیداش نکردم. با صدای داد و بیداد سریع برگشتم تو. نیما یه پسره رو گرفته بود و داشت تا حد مرگ میزد و آبتین هم داشت جداشون میکرد. نگار هم یه گوشه وایساده بود و داشت گریه میکرد. با دو خودم رو رسوندم بهش.
من: نگار ... نگار چیشدی؟ ببینمت.
خودش رو انداخت تو بغلم و با شدت بیشتری گریه کرد. دستم رو کشیدم رو کمرش.
من: آروم باش عزیزم چیزی‌ نیست.
نگار: لیدا ... اون ... اون عوضی میخواست بهم تجاوز کنه.
دستم متوقف شد. الهی بمیرم براش. بردمش تو آشپزخونه و براش آب قند درست کردم. انقدر گریه کرده بود صداش گرفته بود. نیما اومد تو آشپز خونه و نگاهی به نگار انداخت. دکمه ی پیرهنش افتاده بود و موهاش هم بهم ریخته بود.
نیما: خوبی؟
نگار آروم سرش رو تکون داد. به نیما اشاره کردم که با هم بریم بیرون تا بهم بگه چیشده.

💞 حسی به نام عشق 💞Where stories live. Discover now