#پارت_شانزدهم 💫
نیما: خب کجا بریم برای شام؟
منو لیدا شونه هامون رو انداختیم بالا.
آبتین: برو همون رستوران نزدیک خونه.
نیما هم سرش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد. سرم رو تکیه دادم بودم به پنجره و بیرون رو نگاه میکردم. با توقف ماشین سرم رو از شیشه جدا کردم. چهارتایی کنار هم راه افتادیم و رفتیم داخل رستوران. پشت میز چهارنفره ای نشستیم و گارسون رو صدا کردیم. هممون کباب سفارش دادیم و منتظر شدیم تا غذاهامون بیاد. نگار و نیما کنار هم نشسته بودن و من و آبتین هم کنار هم. با شوخی های آبتین و نیما و خنده های من و نگار شاممون رو خوردیم.
آبتین: شما برید سمت ماشین من حساب میکنم میام.
من: منم میرم دستشویی تا تو حساب کنی.
نیما و نگار از رستوران رفتن بیرون و آبتین هم رفت سمت صندوق.
از دستشویی که اومدم بیرون چشم گردوندم تا آبتین رو پیدا کنم. کنار صندوق وایساده بود و منتظر من بود. رفتم سمتش.
من: بریم.
سرش رو تکون داد و با هم از رستوران خارج شدیم. داشتیم میرفتیم سمت ماشین که یه چیزی با سرعت رفت تو بغل آبتین. با چشمای گشاد شده داشتم به دختری که خودش رو انداخته بود تو بغل آبتین نگاه میکردم. از بغلش اومد بیرون که تونستم قیافش رو ببینم. صورتم رفت تو هم. دماغش رو فکر کنم سه چهار باری عمل کرده بود. دهنش هم که کل صورتش رو پوشونده بود. لباس هم که نمیپوشید سنگین تر بود. سحر تبری بود برای خودش. با صدای تو دماغیش شروع کرد به حرف زدن.
دختره: وای آبتین. خیلی دلم برات تنگ شده بود. چرا اصلا نمیای خونمون؟
آبتین همینطور که دختره رو از خودش جدا میکرد جوابش رو داد.
آبتین: این مدت خیلی سرم شلوغ بود.
چشم دختره به من افتاد. با اخم و نگاه چندشی نگام کرد. چینی به دماغش داد و شروع کرد به حرف زدن.
دختره: آبتین این دختره دیگه کیه؟ نگو دوست دخترته که همین الان غش میکنم.
اخمام رفت تو هم. آبتین دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو چسبوند به خودش. اخمام باز شد و با تعجب نگاش کردم. لبخندی زد و زل زد تو صورت دختره.
آبتین: نه دوست دخترم نیست. نامزدمه.
منو میگی. فکم کف خیابون بود. ولی برای اینکه حرص دختره رو در بیارم لبخندی زدم و منم دستم رو دور کمر آبتین حلقه کردم که با تعجب نگام کرد. دختره قرمز شد و با حرص نگامون کرد. آبتین لبخندی زد و با اجازه سحر جانی گفت و از کنارش رد شدیم. اوه اوه اسمشم که سحره. حتما خود سحر تبره. دستم رو از دور کمر آبتین برداشتم و با اخم برگشتم سمتش.
من: چیکار میکنی؟ اپن چرت و پرتا چی بود گفتی؟
آبتین: ببخشید لیدا. ولی مجبور بودم. این دختره خیلی کنه اس. همش میخواد خودش رو بندازه به من. اینطوری گفتم دست از سرم برداره.
من: باش تا دست از سرت برداره. بعدشم تو خجالت نمیکشی از من سو استفاده میکنی؟
اومد چیزی بگه که پشتم رو کردم بهش و رفتم سمت ماشین. از دستش عصبی نبودم. حتی خوشمم اومده بود که منو نامزد خودش معرفی کرده بود ولی نمیخواستم بهش رو بدم. در عقب رو باز کردم و نشستم.
نگار: کجا موندید؟
من: آبتین یکی از آشناهاش رو دید داشتیم با اون حرف میزدیم.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. بعد از سوار شدن آبتین نیما راه افتاد سمت خونه ی ما. حدود ده دقیقه بعد جلوی در خونمون نگه داشت. ازش تشکر کردیم و بعد از خدافظی ازشون پیدا شدیم. قبل از اینکه برم تو برگشتم و آبتین رو نگاه کردم. اونم داشت با نگاهی شرمنده نگام میکرد. سرم رو انداختم پایین و رفتم تو.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...