۳۱.حلقه

206 21 0
                                    

#پارت_سی_و_یکم 💫
مامان و بابا جلوی پله ها منتظر ما وایساده بودن. استرس گرفته بودم و دستام یخ کرده بود.
مامان: خب. اینم لیدا خانم عروس خوشگل ما.
یه خانم با ابروهای تتو شده و گونه ها و لب های پروتزی و دماغ عملی کنار سحر وایساده بود. دستم رو از دور بازوی آبتین برداشتم و بردم جلو تا باهاش دست بدم.
من: سلام. خوشبختم.
اخمی کرد و نگاه بدی بهم انداخت.
مامان سحر: خوب خودت و دوستت رو انداختی به این دوتا داداش. 
لبخندم خشک شد. دستم رو انداختم و اخم ریزی کردم. آبتین دستم رو گرفت و منو چسبوند به خودش.
آبتین: شما حق ندارین ...
مامان: آبتین جان.
با نگاش به آبتین فهموند که حرفی نزنه.  سحر پشت چشمی نازک کرد و رفت رو مبلا نشست. نیما و نگار اومدن و کنارمون وایسادن.
نیما: قشنگ معلومه برای فوضولی اومده.
خیلی بهم برخورده بود که اونطوری باهام حرف زده بود. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که اشکم نریزه.
آبتین: حالت خوبه لیدا؟
از آبتین هم عصبی بودم که منو وارد همچین کاری کرده بود. بدون اینکه متوجه باشم دست آبتین تو دستمه دستم رو بهم فشردم که فکر کنم دستش خورد شد ولی صداش در نیومد.
بابا: بچه ها بیاید بشینید صیغه رو بخونیم.
دستی به صورتم کشیدم و با بچه ها رفتیم رو مبل سه نفره نشستیم.
بابا: خب اول صیغه ی نیما و نگار رو میخونم.
نگاهم به سحر افتاد که با لباسی که هیچ جاش رو نمیپوشوند لم داده بود. مامانش هم که داشت ناخنای مانیکور شده اش رو بررسی میکرد. بعد از اینکه صیغه ی نگار اینا تموم شد صیغه ی ما رو خوندن. با مامان و بابا و آیلین روبوسی کردیم و کنار هم نشستیم. مامان کشو رو باز کرد و دو تا جعبه ی مخملی قرمز و آبی بیرون آورد. قرمزه رو گرفت طرف نیما و آبیه رو گرفت طرف آبتین.
مامان: اینم حلقه های نامزدیتون.
حلقه هامون خیلی شبیه همدیگه بود. تفاوتشون با هم این بود که دور حلقه ی نگار و نیما یه خط طلایی داشت ولی برای ما ساده بود. آبتین حلقه رو تو دست راستم کرد و دستم رو گرفت و روی دستم رو بوسید. حس کردم پوستم داغ شد.
مامان: اینم بگم که حلقه ها سلیقه ی خود پسراس.
چه خوش سلیقه هم بودن پسرا.
مامان: پاشم چایی بریزم با شیرینی ای که لیدا  جون گرفته بخوریم.
من: شما بشینید من می ریزم.
میخواستم برای دو دقیقه هم که شده از اون جو فرار کنم.
لیدا: صبر کن منم بیام کمکت.
با هم دیگه وارد آشپزخونه شدیم. 
نگار: حالت خوبه لیدا؟
من: آره خوبم. فقط عصبی شدم.
نگار: حق داری. منم خیلی عصبی شدم. ولی در حدی نیستن که تو بخوای به خاطرشون خودت رو ناراحت کنی.
سرم رو تکون دادم.
من: تو مثلا اومدی به من کمک کنی یا فقط وایسی سخنرانی کنی؟
لیدا: اووو. حالا چه کار سختی هم میخواد بکنه. یه چاییه دیگه. خودت بریز.
خنده ای کردم و مشغول ریختن چایی ها شدم.

💞 حسی به نام عشق 💞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora