۶۳.حموم

211 22 0
                                    

#پارت_شصت_و_سوم 💫
صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورتم از اتاق رفتم بیرون و رفتم تو آشپزخونه. زیر چایی رو روشن کردم و در یخچال رو باز کردم که تخم مرغا رو دیدم. تو دهن من تخم مرغ می ریزی آقا آبتین. دارم برات. یه تخم مرغ و یا قاشق برداشتم و از پله ها رفتم بالا و رفتم سمت اتاق آبتین. آروم در رو باز کردم و رفتم تو. خداروشکر هنوز خواب بود. رفتم بالا سرش و تخم مرغ رو گذاشتم رو گوشش. قاشق رو بردم بالا و محکم کوبیدم رو تخم مرغ که شکست و تمام رفت تو گوشش و رو صورتش. سریع بلند شد و به گوشش دست زد و دستش رو آورد جلو صورتش. سرش رو چرخوند که منو دید.
آبتین: لیداااا.
من: آیییی. داد نزن. گوشم رفت.  اه اه. نگاش کن. پاشو برو حموم هپلی.
آبتین: یه هپلی ای نشونت بدم.
بعد هم سریع از جاش بلند شد و افتاد دنبالم. جیغی کشیدم و رفتم سمت در که دست انداخت و کمرم رو گرفت.
من: نههههه.  ولم کن آبتین. ولم کن.
در حموم تو اتاقش رو باز کرد و دوش رو روی سرمون تنظیم کرد و آب رو باز کرد. 
من: بیشور چرا منو خیس میکنی؟ ولم کن. کمککک.
آبتین: انقدر سر و صدا نکن. خودت کثیف کردی خودتم تمیز میکنی.
من: عمرا.
کمرم رو فشار داد که دردم گرفت.
من: اوی نکن.
آبتین: زود باش. ببین لیف و صابون اونجاست.
من: عجب آدم زورگویی هستیا.
آبتین: همینی که هست.
من: خب ولم کن برم بیارمشون.
کمرم و ول کرد که سریع خواستم در برم ولی سریع تر از من کمرم رو دوباره گرفت و در حموم رو قفل کرد و لیف و صابون رو برداشت و داد دستم. با حرص از دستش گرفتم و لیف رو کفی کردم و محکم کشیدم رو صورتش.
آبتین: دیگه قرار نشد وحشی بازی دربیاریا.
از حرصم لیف رو محکم تر کشیدم که چشماش رو محکم رو هم فشار داد.
من: بگیر زورگو.
آبتین: خب دیگه تو برو بیرون من خودم رو بشورم.
من: عه نه بابا. پس من چی؟ من پشتم رو میکنم بهت تو کارت رو بکن بعدم برو بیرون.
آبتین: خیله خب بچرخ.
بعد هم بلافاصله تیشرتش رو در آورد. اولین باری بود که بدنش رو میدیدم. لامصب عجب چیزی بود. آب دهنم رو قورت دادم همینطوری زل زل نگاش کردم.
آبتین: نمیخوای برگردی؟
من: ها؟ چرا چرا.
پشتم رو کردم بهش و یه دونه زدم به پیشونیم. چرا من انقدر ضایعم آخه.
۵ دقیقه همینطوری وایساده بودیم که آقا بالاخره کارش تموم شد.
آبتین: برگرد.
من: داری میری بیرون حوله ی منم از تو اتاقم بیار.
سرش رو تکون داد و رفت بیرون.
☆☆☆☆☆
یه هفته از روزی که ازدواج کرده بودیم می گذشت. میخواستم امروز زنگ بزنم به متین که باهم بریم بیرون. گوشی رو برداشتم و شماره ی متین رو گرفتم.
متین: بله؟
من: سلام خوبی؟
متین: سلام عزیزم. مرسی تو خوبی؟ شوهرت خوبه؟
من: منو آبتین هم خوبیم. سلام میرسونه. میخواستم ببینم اگه امشب وقت داری با بچه ها شام بریم بیرون.
متین: آره حتما. فقط لوکیشن برام بفرست.
من: باشه پس میبینمت.
☆☆☆☆☆
در باز شد و آبتین اومد تو.
من: سلام خسته نباشی.
آبتین: سلام. سلامت باشی.
من: میگم که ...
آبتین: میگی که ...
من: امشب قرار شد با بچه ها و متین بریم شام بخوریم.
اخماش رفت تو هم.
آبتین: ما نمیریم.
من: عه یعنی چی که ما نمیریم؟
آبتین: یعنی نمیریم. من امروز خیلی خستم.
من: ولی اصلا خسته به نظر نمیای.
آبتین: مگه حتما باید نشون بدم که خستم.
از جام بلند شدم و رفتم سمتش.
من: بیا دیگههه. 
آبتین: نوچ.
من: عههه. اذیت نکن دیگه.
رفتم سمتش و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
من: من که انقدر دوست دارم.
آبتین: واقعا؟
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم.
من: پس میای دیگه؟
آبتین: خیله خب باشه.
پریدم و صورتش رو بوس کردم.
من: پس بدو آماده شو.

💞 حسی به نام عشق 💞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora