#پارت_پانزدهم 💫
رفتیم تو آبدارخونه و با صدای بلند سلام کردیم. با چشم دنبال آبتین گشتم ولی پیداش نکردم. یعنی کجاس؟ یه چایی واسه خودم ریختم و نشستم پشت میز و مشغول صحبت کردن با همکارا شدم. به ساعتم نگاه کردم. تقریبا کلاسا شروع شده بود ولی خبری از آبتین نبود. احتمالا امروز نمیاد. تو لیوانم آب ریختم و برگشتم برم بیرون که خوردم به کسی و آب تو لیوان رو ریختم روش. سرم رو گرفتم بالا که دیدم آبتینه. لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین.
من: ببخشید.
آبتین: عیب نداره کاریه که شده.
سرم رو بردم بالا و با تعجب نگاش کردم. گفتم الان میخواد کلی داد و بیداد کنه. لبخند کوچیکی بهش زدم و از کنارش رد شدم.در رو قفل کردم و کلید رو دور انگشتم چرخوندم. رفتم سمت کلاس نگار که دیدم درش نیمه بازه. کلم رو از لای در بردم تو که دیدم داره با تلفن حرف میزنه.
نگار: خب باشه میام ولی لیدا چی؟ نمیخوام تنها بمونه ... با آبتین؟ باشه بهش میگم اگه قبول کرد میارمش. کاری نداری؟ ... باشه عزیزم. منم همینطور. خدافظ.
در رو باز کردم و رفتم تو.
من: کی بود؟
هینی کشید و برگشت سمتم.
نگار: نمیتونی در بزنی؟
من: در باز بود. کی بود حالا؟
نگار: نیما. میگفت امشب شام بریم بیرون منم گفتم اگه تو نیای نمیرم که اونم گفت آبتین رو میاره که تو تنها نباشی.
من: عه. به نیما اونطوری میگفتی عزیزم؟
نگار: خب حالا تو هم.
من: خب پس شما دو تا برید خوش بگذره. من نمیام.
نگار: غلط کردی باید بیای.
من: نه دیگه شما دو تا اردک عاشق برید خوش باشید.
نگار: حالا وقت هست دو نفره بریم امشب چهار نفره میریم. حرف هم نباشه.
من: باشه حالا که اصرار میکنی میام.
خوشحال بودم که آبتین هم میخواد بیاد ولی به روی خودم نیاوردم. با صدای نوتیف گوشی نگار نگاش کردم.
نگار: نیماعه. با آبتین پایین منتظرمونن.
سرم رو تکون دادم و کیفم رو روی شونم جا به جا کردم.در ماشین رو باز کردیم و عقب نشستیم. همزمان سلام کردیم. آبتین و نیما هم برگشتن سمتمون و سلام کردن.
![](https://img.wattpad.com/cover/273967822-288-k935712.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
💞 حسی به نام عشق 💞
Romansaخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...