#پارت_بیستم 💫
سه ساعت رو به زور تحمل کردم. به در کلاسم تکیه دادم تا نگار بیاد بیرون. در کلاس آبتین باز شد و اومد بیرون. اخم کردم و روم رو کردم اونور. حس کردم داره میاد سمتم که نگار از اتاق اومد بیرون. یه نگاه به من و اخمای درهمم و یه نگاه هم به آبتین کرد.
نگار: خسته نباشید.
آبتین سری تکون داد و بعد از خدافظی کردن که جوابش رو ندادم رفت. پوفی کردم و رفتم سمت دفتر. سوییچ رو دادم به نگار.
من: تو برون. من حوصله ندارم.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. میدونستم منتظره برسیم خونه بعد سوالاش رو شروع کنه. چشمام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. با توقف ماشین چشمام رو باز کردم و پیاده شدم.
☆☆☆☆☆
دست به سینه رو به روم نشسته بود و به حرفام فکر میکرد.
من: اگه همون شب یه چیزی بارش میکردم حساب کار دستش میومد.
نگار: دردت عشقه عزیزم.
چشم غره ای بهش رفتم و از جام بلند شدم.
من: برو بابا. تو هم که هرچی میشه میگی عاشقی.
رفتم تو اتاق و درو بستم. با صدای نوتیف گوشیم رفتم سمت میز آرایشم. از آبتین سه تا پیام داشتم. پیاماش رو باز کردم. شروع کردم به خوندن.
آبتین: سلام. میدونم از دستم عصبی هستی ولی خواهش میکنم به حرفام گوش بده. اگه خواستی باهام حرف بزنی بهم زنگ بزن.
گوشی رو چند بار زدم کف دستم و رفتم سمت تختم. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم شمارش رو گرفتم.
آبتین: بله.
من: سلام.
آبتین: سلام خوبی؟
من: ممنون.
آبتین: ببین لیدا من تند رفتم. نباید اونطوری یهویی میگفتم. ولی انقدر ذهنم درگیر بود که نتونستم درست فکر کنم. معذرت میخوام. من با کار بچه گانه ای که کردم برا تو هم دردسر درست کردم. هر کاری میکنم مامانم راضی نمیشه. میدونم که قبول کرده من الکی یه چیزی پروندم ولی نمیخواد این فرصت رو از دست بده. خیلی دوست داره من رو زن بده. میدونم اگه خودمون نریم پیشش خودش میاد که تو رو ببینه. خواهش میکنم لیدا. فقط برای یه مدت کوتاه. بعدش خودم همه چی رو درست میکنم.
آب دهنم رو قورت دادم. چی باید میگفتم؟ اگه به قولش عمل نکنه چی؟ یا اگه مامانش نذاره که جدا شیم چی؟ از یه طرف قلبم میگفت قبول کنم و از یه طرف عقلم میگفت قبول نکنم. یاد حرف مامانم افتادم که همیشه میگفت به حرف قلبت گوش کن. نفس عمیقی کشیدم.
من: باشه قبوله.
معلوم بود خیلی خوشحال شده.
آبتین: ممنونم لیدا. ممنونم. خیلی خوشحالم کردی.
من: فقط یه شرطی داره.
آبتین: چی؟
من: باید بهم تضمین بدی که بعد از یه مدت دیگه کاری باهام نداشته باشی.
انگار یکم بادش خوابید.
آبتین: باشه. حق داری. پس فردا برات یه برگه میارم امضا کنی.
من: باشه. کاری نداری؟
آبتین: نه شب به خیر.
من: خدافظ.
گوشی رو گذاشتم رو عسلی کنار تخت. دراز کشیدم و چشمام رو بستم. خدایا خودت آخر و عاقبتم رو به خیر کن.
☆☆☆☆☆
لیوان نسکافم رو گذاشتم رو میز و به کاغذ جلوم نگاهی کردم. برگه ای که توش نوشته بود بعد از مدتی اگه خواستم میتونم بدون اینکه هیچ اجباری در کار باشه از آبتین جدا شم. یه سری چیزای دیگه هم بود که بعد از خوندنشون برگه رو امضا کردم.
من: خب حالا باید چیکار کنیم؟
آبتین: من یه قرار می ذارم باهات که مامانم رو ببینی.
سرم رو تکون دادم و کیفم رو برداشتم و از جام بلند شدم.
من: خیله خب. پس در جریان بذارم.
سرش رو تکون داد و خدافظی کرد. از کافه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم. کیفم رو انداختم رو صندلی شاگرد و سرم رو گذاشتم رو فرمون. کم کم داشتم پشیمون میشدم که چرا قبول کردم. کم کم داشتم میترسیدم. من شناخت چندانی از آبتین و خانوادش نداشتم. چطور تونستم انقدر زود اعتماد کنم؟ ولی کاریه که کرده بودم. نمی تونستم جا بزنم. ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت آموزشگاه. تو پارکینگ پارک کردم و بعد از برداشتن کیفم و قفل کردن در راه افتادم سمت در آموزشگاه که کسی صدام کرد.
_ خانم باصری؟
برگشتم سمت صدا. یه خانم حدود ۴۰ ساله و خوش پوش بود.
من: بفرمائید.
_ میشه بریم یه جای خلوت؟
تعجب کردم.
من: ببخشید شما؟
_ من مادر آبتینم. فریبا.
ESTÁS LEYENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...