#پارت_پنجاه_و_یکم 💫
صدای زنگ در که بلند شد با آبتین رفتیم و در رو باز کردیم.
من: سلام خوش اومدین.
مامان: سلام عزیزم.
بعدم جعبه ی شیرینی ای که دستش بود رو گرفت سمتم. جعبه رو ازش گرفتم و باهاش روبوسی کردم. بقیه هم یکی یکی اومدن تو و با هم سلام علیک کردیم.
بابا: چه قدر خونتون حس و حال قدیم رو داره. با اینکه یه سری از وسایل مدرنه.
من: خب اینجا خونه ی مادربزرگم بوده برای همین اینطوری حس میکنید. با اجازتون من برم چایی بریزم.
نگار: وایسا منم بیام.
از جاش بلند شد و پشت سرم اومد. سینیه استیلی که برای مامانم بود رو برداشتم و لیوانا رو توش گذاشتم. یه سری نبات خریده بودم که دسته ی نباتش چوبی بود و تهش گرد بود. خیلی بامزه بود.
نگار: اینا رو کی خریدی؟
من: چند روز پیش.
نگار: لیدا خانم خوب داری خودشیرینی میکنیا.
زبونم رو براش درآوردم. نباتا رو گذاشتم روی نعلبکی های شیشه ای بغل چاییا. سینی رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی.
من: بفرمائید.
به همه تعارف کردم و نشستم سر جام.
من: دایی چرا بچه ها رو نیاوردین؟
دایی: اونا همشون رفته بودن شهربازی گفتن یه روز دیگه میان.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
من: من برم میز شام رو بچینم.
آیلین: منم میام کمکت.
نگار: منم میام.
با بچه ها رفتیم تو آشپزخونه و میز رو چیدیم.
نگار: آخ آخ آیلین دستپخت لیدا با لب و لوچت بازی میکنه.
آیلین: از بوش و قیافش معلومه.
سرم رو از آشپزخونه بردم بیرون و صداشون کردم.
من: بفرمائید شام حاضره.
همه اومدن تو آشپزخونه و نشستن پشت میز.
مامان: به به. چه میز خوش رنگی.
کلی ذوق کردم که انقدر خوششون اومده. همه شروع کردن به غذا کشیدن. بشقاب آبتین رو از جلوش برداشتم.
من: چی میخوری برات بکشم عزیزم؟
آبتین: لازانیا.
براش یکم لازانیا کشیدم و گذاشتم جلوش.
بابا: خیلی خوب شده لیدا جان.
من: نوش جون. چیز کیک رو آبتین زحمتش رو کشیده.
مامان: از این کارا نمیکردی قبلا آبتین.
آبتین دستش رو گذاشت رو دست چپم که روی میز بود.
آبتین: دیگه خانمم امر کرده بود نمیتونستم نه بگم.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
☆☆☆☆☆
بابا چاییش رو خورد و لیوانش رو گذاشت رو میز.
بابا: خب خانم دیگه کم کم بلند شیم. لیدا خانم شما هم برو آماده شو با هم بریم.
من: میخواستم اگه اجازه بدید امشب رو همینجا بمونم.
مامان: چرا آخه؟
من: همینطوری. خیلی وقته اینجا نموندم. خواستم یه شب بمونم.
مامان: باشه عزیزم هر جور راحتی. پس ما میریم فردا میبینیمت.
من: میموندید حالا.
بابا: نه دخترم بریم تو هم خسته شدی امروز. دستت هم درد نکنه همه چی خیلی خوب بود.
من: خواهش میکنم بابا وظیفم بود.
با همه خدافظی کردم و آبتین هم دم در گونم رو بوس کرد و رفت. در خونه رو بستم و شروع کردم به تمیز کاری.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...