#پارت_سی_و_دوم 💫
بعد از خوردن چایی و شیرینی با نگار رفتیم بالا تا لباسامون رو عوض کنیم. اون رفت تو اتاق نیما و منم رفتم تو اتاق آبتین. چون لباسام هنوز خیس بود از رو همون پیرهن مانتوم رو پوشیدم موهام رو مرتب کردم و شالم رو سرم کردم. بعد از اینکه کیفم رو برداشتم از اتاق رفتم بیرون و درو بستم. همزمان با من نگار هم از اتاق اومد بیرون و با هم رفتیم پایین. رفتم سمت آیلین.
من: آیلین جان لباست رو برات میشورم و میدم آبتین بیاره.
قبل از اینکه آیلین جواب بده سحر شروع کرد حرف زدن.
سحر: یعنی انقدر بدبختی که با خودت لباس هم نیاوردی؟ واقعا که.
آبتین: سحر حرف دهنت رو ...
دستش رو گرفتم و نذاشتم حرفش رو تموم کنه. با نگاهم بهش فهموندم که حرفی نزنه.
آیلین: نمیخواد عزیزم. چیز قابل داری که نیست. باشه برای خودت.
من: دستت درد نکنه عزیزم.
اینو گفتم و باهاش روبوسی کردم. مامان و هم بغل کردم و باهاش روبوسی کردم. بابا هم بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید. نگار هم بغلشون کرد و بعد از خدافظی با سحر و مامانش که فقط سرشون رو تکون دادن از در خونه رفتیم بیرون.
من: شما دیگه نیاین. بفرمائید تو هوا سرده.
مامان: باشه عزیزم میریم. شما هم برید به سلامت.
آبتین: من میرسونمتون.
من: نه زحمت میشه. یه آژانس میگیریم میریم.
آبتین: این چه حرفیه.
نیما: منم باهات میام تنها برنگردی. فعلا مامان.
مامان: برید به سلامت. خدافظ.
دوباره خدافظی کردیم و سوار ماشین آبتین شدیم.
☆☆☆☆☆
یه هفته ای از روزی که صیغه کرده بودیم می گذشت. تو این یه هفته اتفاق خاصی نیفتاده بود. کلاس هام که دست آبتین بود رو بهم برگردونده بودن و راحت بودم. نیما و نگار بیشتر اوقات با هم بیرون بودن. ولی من آبتین رو فقط در حد سلام و خدافظ میدیدم. امروز لیدا ماشین رو برده بود و مجبور بودم با اتوبوس برم سر کار. تو ایستگاه پیاده شدم و مسیر باقی مونده رو پیاده رفتم. جلوی در آموزشگاه آبتین رو دیدم که داشت با تلفن حرف میزد. منو که دید تلفن رو قطع کرد.
من: سلام.
آبتین: سلام. میخوام یه چیزی بهت بگم فقط قول بده عصبی نشی.
من: چیشده؟
آبتین: خب راستش ... . مامانم برای آخر هفته یه مهمونی داده تا من و تو و نیما اینا رو نامزد معرفی کنه.
با ابروهای بالا رفته نگاش کردم. بنده خدا چه قدر از من می ترسید.
من: باشه مشکلی نیست.
آبتین: واقعا؟ عصبی نشدی؟
من: نه. چرا باید عصبی بشم. نگفتی بریم ازدواج کنیم که.
احساس کردم قیافش رفت تو هم.
آبتین: ممنونم.
چیزی نگفتم و نگاش کردم. سعی کردم بفهمم چشه ولی چیزی دست گیرم نشد. یه لحظه احساس ضعف کردم. چون ناهار نخورده بودم احتمال دادم مال اون باشه. دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و چشمام رو بستم.
آبتین: حالت خوبه لیدا؟
سرم رو تکون دادم. خیابون شلوغ شده بود و ماشینا با سرعت میومدن.
آبتین: بیا بریم تو اینجا وایسادن خطرناکه.
سرم رو تکون دادم و تا اومدم قدم به جلو بردارم ماشینی با سرعت به سمتمون اومد. داشت بهم نزدیک میشد که آبتین دست انداخت و کمرم رو گرفت و منو کشید سمت خودش. چون با شدت این کارو کرد با هم افتادیم زمین و آبتین رو بازوش فرود اومد. زود از روش پا شدم و کمکش کردم بلند شه. نزدیک بود گریم بگیره. خیلی بد خوردیم زمین. اگه دستش شکسته باشه چی.
من: آبتین. آبتین خوبی؟ دستت چیزی نشد؟ بذار ببینم.
پیرهن سورمه ایش پاره شده بود و از دستش خون می اومد.
من: میتونی بلند شی؟
آبتین: خوبم لیدا نترس. چیزیم نیست. فقط دستم یکم خراشیده شده.
من: ماشین آوردی؟
آبتین: آره برا چی؟
سوییچت رو بده بریم بیمارستان.
آبتین: نمیخواد لیدا حالم خوبه چیزی نیست.
من: پاشو ببینم هی میگه چیزی نیست.
چند نفر دورمون جمع شده بودن و بعد از اینکه دیدن حالمون خوبه رفتن. بازوش رو گرفتم و کمکش کردم بلند شه.
آبتین: لیدا الان کلاس شروع میشه بیخیال شو حالم خوبه.
بدون توجه بهش گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به نگار تا بگه نمیتونیم بیایم.
من: ماشینت کجاست؟
آبتین: لیدا...
من: عهههه. هی لیدا لیدا . میگم ماشینت کجاست؟
آبتین: همین کوچه پشتی.
من: دستت رو تکون نده تا بریم بیمارستان.
سوار ماشین شدیم و با سرعت رفتم سمت بیمارستانی که نزدیک آموزشگاه بود. دستش رو نشون دادیم و گفتن که در رفته. خداروشکر که نشکسته بود. دستش رو جا انداختن و زخمش رو پانسمان کردن.
من: الان خوبی؟ درد نداری؟
آبتین: خوبم عزیزم. نگران نباش.
از عزیزم گفتنش دلم به جوری شد. جلوی لبخندم رو گرفتم دستی به شالم کشیدم.
من: من میرسونمت خونه. یه دستی که نمیتونی رانندگی کنی.
آبتین: اون وقت تو چطوری میخوای برگردی؟
من: با آژانس.
آبتین: لازم نکرده. میریم خونه ی شما نیما میاد دنبالم.
بعد هم جلو راه افتاد و رفت. با دو خودم رو بهش رسوندم.
من: راحت باش. تعارف نکنیا.
آبتین: معلوم نیست راحتم؟
من: چرا کاملا معلومه.
خنده ای کرد و از بیمارستان رفت بیرون.
أنت تقرأ
💞 حسی به نام عشق 💞
عاطفيةخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...