#پارت_شصت_و_نهم 💫
تقریبا نزدیک دو ماه از ازدواجمون میگذشت. یه ماه پیش حمید رفت خواستگاری آیلین و امشب هم عروسیشونه. پالتوم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
من: آبتین حاضری؟
آبتین: نه.
من: خیر سرت برادر عروسی. بجنب دیگه.
رفتم تو اتاقش که دیدم با موهاش درگیره.
من: چیکار میکنی؟
کلافه برگشت سمتم.
آبتین: موهام یه جا واینمیسته.
کیفم رو گذاشتم رو تخت و رفتم سمتش.
من: ببینم.
بعدم موهاش رو دادم سمت بالا.
من: موهات خیلی بلند شده. وقتی برگشتیم برات مرتبشون میکنم.
آبتین: نه دستت درد نکنه. میزنی خرابش میکنی.
موهاش رو کشیدم.
من: من خودم یه پا آرایشگرم عزیزم.
آبتین: باشه باشه. حالا نمیخواد کچلم کنی.
یکم با ژل موهاش رو دادم عقب و یه تار موش رو انداختم رو پیشونیش.
من: خوبه بریم.
☆☆☆☆☆
آیلین و حمید وسط داشتن میرقصیدن و همه هم براشون دست میزدن.
آبتین: لیدا من یه سر میرم دستشویی.
سرم رو تکون دادم. دور و برم رو نگاه کردم که نگار رو پیدا کنم ولی ندیدمش. لیوان شربتم رو برداشتم و رفتم تو راهرو. کجاست این دختره؟
مامان سحر: دنبال کی میگردی؟ یه پسر دیگه که تورش کنی؟
اخم کردم و برگشتم سمتش.
من: بله؟
مامان سحر: آبتین رو تور کردی بس نبود حالا هم چشمت دنباله متینه؟
من: متین؟
مامان سحر: متین قراره با سحر ازدواج کنه.
شوک زده نگاش کردم. متین چطوری میتونه همچین کاری کنه. چطور میتونه با سحر ازدواج کنه.
مامان سحر: ببین دختره ی هرجایی جرات داری یه بار دیگه کنار متین ببینمت من میدونم و تو.
از شدت عصبانیت شربتی که دستم بود رو ریختم تو صورتش. تازه فهمیدم چیکار کردم. لبم رو گاز گرفتم. با صدای پایی که از پشت سرم اومد برگشتم که آبتین رو عصبانی دیدم. اوه اوه الان دعوام میکنه. اما به جاش کنارم وایساد و عصبی شروع کرد به حرف زدن.
آبتین: شما به چه حقی این حرفا رو به لیدا میزنید. نه که دختر خودتون خیلی سالمه. معلوم نیست تا حالا چه کارایی که نکرده. اون آقا متین شما هم هر غلطی که میخواد بکنه بکنه. به ما هیچ ربطی نداره. دیگه هم دور و بر لیدا نبینمتون. نه خودتون. نه سحر و نه اون آقا متینتون.
بعد هم دستم رو گرفت و برد تو سالن.
آبتین: پالتوت رو بردار بریم.
من: پس آیلین چی؟
آبتین: خودم باهاش صحبت میکنم.
سرم رو تکون دادم و لباسام رو پوشیدم. سوار ماشین شدیم و با سرعت راه افتاد. فرمون رو محکم تو دستش فشار میداد.
من: آبتین من...
آبتین: نمیخواد چیزی بگی لیدا. خوب کردی شربت رو ریختی تو صورتش. حقش بود. آخ آخ ای کاش از قیافش عکس میگرفتم. میگما تو هم استعداد خوبی تو خالی کردن مایعات تو صورت مردم رو داریا.
داشت به فرجی اشاره میکرد که چایی رو ریخته بودم تو صورتش. چه دل پری از سحر و خانوادش داشت.
من: بله پس چی.
بعد هم شروع کردیم به خندیدن.
☆☆☆☆☆
من: آبتین برو تو حموم بشین من برم لباسام رو عوض کنم بیام.
سرش رو تکون داد. داشتم میرفتم سمت اتاقم که صدام کرد.
من: بله؟
آبتین: لباس امشبت خیلی بهت میومد. ولی خیلی کوتاه بود. دیگه جایی نمیپوشیش.
لبخندی که رو لبم نشسته بود محو شد. دو دقیقه نمیذاشت آدم ذوق کنه. اما همین توجهش هم برام شیرین بود.
رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رفتم تو حموم. قیچی رو برداشتم و شروع کردم به کوتاه کردن موهاش.
☆☆☆☆☆
دوش دستی رو برداشتم و گرفتم رو موهاش. آبتین دستش رو دراز کرد و کمرم رو نیشگون گرفت.
من: آی نکن.
بدتر کرمش گرفت و این دفعه پام رو نیشگون گرفت. با دوش آروم زدم تو سرش.
آبتین: آخ سرم.
من: دلم خنک شد. انقدر کرم نریز دیگه.
بعد هم آب رو بستم و دوش رو گذاشتم سر جاش.
من: بفرمایید.
تو آینه به خودش نگاه کرد.
آبتین: نه انصافا خوب شده.
من: گفتم که. بذار ریشات رو هم بزنم. خیلی بلند شده.
سرش رو تکون داد. ژیلت رو برداشتم و کشیدم رو صورتش. با دقت تمام انجام میدادم که صورتش زخم نشه.
بعد از اینکه تموم شد با حوله آروم صورتش رو خشک کردم. صورتش از تمیزی و بوی خوب برق میزد. وسوسه ی دست زدن به گونش داشت دیوونم میکرد. آروم آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو گذاشتم رو گونش. به شدت نرم بود. بوی خوب کف ریشش داشت دیوونم میکرد. آروم صورتم رو بردم جلو و دماغم رو روی گونش کشیدم. تند شدن نفساش رو احساس میکردم. دستش رو آورد بالا و رو بازوی لختم گذاشت. با برخورد دست گرمش با دستم به خودم اومدم و سریع ازش فاصله گرفتم. بدون اینکه بهش نگاه کنم وسایل رو سر جاش گذاشتم.
من: از این به بعد تند تند موهات رو کوتاه کن که انقدر اذیتت نکنه.
بعد هم حوله رو پرت کردم رو صورتش.
من: کلت رو خشک کن بیا بیرون.
سریع رفتم تو اتاقم و در رو بستم و بهش تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو قلبم. خدایا من از دست رفتم.
أنت تقرأ
💞 حسی به نام عشق 💞
عاطفيةخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...