#پارت_شصت_و_چهارم 💫
رفتم تو اتاقم و لباسام رو که گذاشته بودم رو میز رو پوشیدم و آرایشم رو کردم و رفتم سمت اتاق آبتین. در اتاقش باز بود.
من: آماده ای؟
آبتین: آره بریم.
وایساد و به لباسام نگاه کرد.
آبتین: اینجوری میخوای بیای؟
من: آره. بده؟
آبتین: زیادی خوبه. برای آقا متین انقدر تیپ زدی؟
من: آبتین چی میگی؟
آبتین: هیچی بیا بریم.
کاپشنش رو برداشت و بعد از برداشتن سوییچ از خونه رفتیم بیرون.
☆☆☆☆☆
پشت میز شش نفره ای نشستیم و غذا سفارش دادیم.
نیما: خب آقا متین کجا مشغول کاری؟
متین: تو یه شرکت طراحی داخلی.
من: چه خوب. منم خیلی دوست داشتم ادامه میدادم.
متین: هنوز هم دیر نیست. میتونی بخونی دوباره امتحان بدی.
من: آره یه وقتایی بهش فکر میکنم.
نگار: حالا این حرفا رو ول کنید. وای متین اون روزی رو یادته که لیدا تو دانشگاه روت آب ریخت.
اول از همه آبتین شروع کرد به خندیدن که برگشتم سمتش و بهش چشم غره رفتم که نیشش رو بست.
متین: آره. عجب روزی بود. اون روز برای اولین بار بهش گفتم میخوام ازش خواستگاری کنم لیدا هم قاتی کرد و آبی که دستش بود و ریخت روم.
منم هی اون وسط چشم و ابرو میومدم که متین دیگه تعریف نکنه ولی با شوق و ذوق داشت تعریف میکرد.
آبتین: عه. خواستگار لیدا هم بودی شما؟
متین: آره ولی برای چند سال پیشه این قضیه.
دستم رو کشیدم رو پیشونیم و پایین رو نگاه کردم. ای خدا.
نگار: وای شب خواستگاری رو بگو. لیدا تو چایی فلفل ریخته بود.
پام رو بردم جلو و زدم به پای نگار که دیگه ادامه نده.
آبتین: عزیزم اون پای من بود.
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین.
من: البته من از حرصم تو چایی فلفل ریختما.
متین: آره. اون موقع ها خیلی منو اذیت میکردی.
غذاهامون رو آوردن و دیگه کسی حرفی نزد. به آبتین نگاه کردم که دیدم اخماش توهمه.
بعد از اینکه شام خوردیم از هم خدافظی کردیم و برگشتیم خونه. تو طول راه هم با هم حرف نزدیم و وقتی رسیدیم خونه شب به خیر گفتیم و رفتیم خوابیدیم.
☆☆☆☆☆
با آبتین رو مبل نشسته بودیم و من متنم رو ترجمه میکردم و آبتین هم GTA بازی میکرد. متنم رو تموم کردم و انداختمش رو میز و به تلویزیون نگاه کردم که دیدم آبتین داره با ماشین رانندگی میکنه. رفت و بغل یه دختر وایساد که برگشتم نگاش کردم. نگاهم رو که حس کرد برگشت سمتم و نگام کرد.
آبتین: چیه؟
من: داری چیکار میکنی؟
آبتین: بازی میکنم.
من: اونو که میدونم. برای چی میخوای این دختره رو سوار کنی؟
آبتین: خب ...
سرم رو تکون دادم.
من: خب؟
آبتین: باشه بابا.
بعد هم دختره رو پیاده کرد.
من: آفرین.
آبتین: تو هم بلدیا.
من: من خودم یه پا این کارم داداش.
خندید و سرش رو تکون داد.
ESTÁS LEYENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...