#پارت_شصت_و_پنجم 💫
در خونه رو باز کردم و وسایلی رو که خریده بودم گذاشتم رو کابینت. از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق آبتین. پشتش به در بود و داشت لباس عوض میکرد.
من: آبتین.
جوابم رو نداد که دوباره صداش کردم.
من: آبتیییین.
بازم جواب نداد که رفتم سمتش و زدم پشتش که یهو ترسیده برگشت که منم ترسیدم.
من: عهه چته. ترسیدم.
هندزفریایی که تو گوشش بود رو درآورد.
آبتین: چرا اینطوری میزنی به پشتم؟
من: واسه اینکه جواب نمیدی.
آبتین: چیکار داشتی؟
من: رفتم خرید کردم برای شام قورمه سبزی بذارم.
آبتین: واقعا؟
من: آره. خودت دیشب گفتی هوس کردی. گفتم بهت بگم یه وقت برنامه ای چیزی نریزی.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
رفتم تو اتاقم و بعد از عوض کردن لباسام رفتم تو دستشویی که دیدم رو آیینه نوشته شده لیدا دوست دارم. یه لحظه قلبم وایساد. یعنی آبتین نوشته؟ یعنی اونم منو دوست داره؟ دستام رو گذاشتم روی روشویی و سرم رو انداختم پایین که چشمم خورد به چیزایی که تو روشویی بود.
چنان جیغ بلندی کشیدم که آبتین سریع اومد تو اتاق.
آبتین: چیشدهه؟
من: آبتیییین. اینا چیهههه؟
به تمام لوازم آرایشیام که خورد شده بودن اشاره کردم. همه ی لوازم آرایشم نابود شده بودن. اشکم دراومده بود.
من: تو کردی؟
سرش رو با لبخند عمیقی تکون داد.
من: خیلی بیشوری.
بعد هم زدم زیر گریه. لوازم آرایشم رو خیلی دوست داشتم. کلی پولشون رو داده بودم.
من: چطور دلت اومد این کارو با این بیچاره ها بکنی. میدونی چه قدر پولشون رو دادم نامرد.
رژای له شدم رو گرفتم تو دستم.
من: الهی بمیرم براتون.
آبتین: خیله خب حالا گریه نکن.
من: برو بیرون. فقط برو بیرون.
آبتین: عه لیدا بچه بازی در نیار.
من: آره آقا من بچم. برو بیرون.
بعدم هولش دادم و از اتاق فرستادمش بیرون. دوباره رفتم تو حموم و گندی که زده بود رو جمع کردم.
☆☆☆☆☆
همش منتظر بودم GTA رو بیاره بازی کنه تا تلافی کنم. بالاخره بعد یه هفته وصلش کرد و دستش رو برداشت و نشست تا بازی کنه. رفتم تو انباری و پتکی رو که از بابا گرفته بودم رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی. انقدر غرق بازی بود که اصلا حواسش به من نبود. رفتم جلو و محکم با پتک کوبیدم رو پی اس فورش. هنوز تو شوک بود که ضربه ی دوم رو زدم.
آبتین: عه. چیکار میکنی دیوونه؟ نکن لیدااا.
آخرین ضربه رو هم زدم و برگشتم سمتش.
من: خوب کردم. تا تو باشی با لوازم آرایش من شوخی نکن.
نشست بغل میز و تکه های خورد شده ی پی اس فورش رو گرفت دستش.
آبتین: کلی پولش رو داده بودم.
من: منم کلی پول اون لوازم آرایش رو دادم. یک یک مساوی.
بعد هم رفتم تو اتاقم.
BẠN ĐANG ĐỌC
💞 حسی به نام عشق 💞
Lãng mạnخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...