#پارت_نود_و_چهارم💫
رو تخت دراز کشیدم و به صفحه مانیتور نگاه کردم که داشت بچه رو نشون میداد. لبخندی رو لبم اومد.
دکتر: خب لیدا خانم خداروشکر بچه خوبه فقط یکم خودت رو اذیت میکنه.
من: جنسیتش چیه خانم دکتر؟
دکتر: دختره عزیزم.
لبخند عمیقی رو لبم اومد. همیشه دلم میخواست یه دختر داشته باشم که براش لباسای خوشگل و گوگولی بخرم و موهاش رو مدل های مختلف درست کنم. آبتین هم رو به روی مانیتور وایساده بود و به بچه نگاه میکرد و لبخند میزد. لباسم رو دادم پایین و از جام بلند شدم. از دکتر خدافظی کردیم و از بیمارستان رفتیم بیرون.
آبتین: لیدا بیا بریم یکم برای بچه خرید کنیم.
ذوق زده باشه ای گفتم. کلی گشتیم و یه عالمه لباسای خوشگل و گوگولی خریدیم.
من: آبتین میای بریم یکم تو پارک راه بریم؟
آبتین: خسته نیستی؟ اذیت نمیشی؟
من: نه. هوا خیلی خوبه.
لباسا رو گذاشت تو ماشین و دستم رو گرفت و رفتیم تو پارک.
من: آبتین اگه یه وقت من سر زا رفتم بالا سر بچم نامادری نیاریا.
برگشت سمتم و چشم غره ای بهم رفت.
آبتین: این حرفا چیه میزنی؟ یعنی چی سر زا بری.
من: بالاخره من دارم احتمالا رو نظر میگیریم. یکی دیگه هم این که اگه من سر زا رفتم اسم دخترمون رو بذار آیدا باشه؟ ترکیب اسم خودم و خودت.
یکم فکر کرد و لبخندی رو لبش نشست.
آبتین: با همدیگه اسمش رو میذاریم آیدا. نه اینکه تو سر زا بری. انقدر هم از این حرفا نزن انرژی منفی نده.
دستش رو انداخت دور شونم رو به خودش فشارم داد و سرم بوس کرد. چشمم به بستنی دستگاهی افتاد. دست آبتین رو کشیدم و با ذوق بالا پایین پریدم.
من: آبتییین. بستنی میخوااام.
آبتین: باشه باشه دستم رو کندی. تو بشین رو صندلی من میگیرم.
نشستم رو نیمکت و نفس عمیقی کشیدم. توپی افتاد جلو پام. از رو به رو دو تا پسر صدام کردن که توپ رو براشون بفرستم. آروم از جام بلند شدم و یکم رفتم جلو و توپ رو هل دادم سمتشون. با صدای موتور برگشتم که دیدم یه موتوری با سرعت بالا داره میاد سمتم. شوکه شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم. از پشت سرم صدای آبتین رو شنیدم که گفت لیدا مواظب باش و بعد صدای دویدن پاش رو شنیدم. دستم از پشت کشیده شد و افتادم رو زمین و موتوریه رد شد و یکم جلو تر وایساد و عینک کلاه کاسکتش رو داد بالا که شناختمش. احسان بود. چشمام گرد شد. تا آبتین برگشت سمتش کلاهش رو داد پایین و گاز داد و رفت. چون آبتین منو گرفته بود نمیتونست بره دنبالش. دستم رو گذاشتم زیر دلم که تیر میکشید.
آبتین: لیدا خوبی؟ چیزیت نشده؟
سرم رو تکون دادم و به زور از جام بلند شدم.
آبتین: قیافش رو دیدی؟
سرم رو تکون دادم و نگاهش کردم.
من: احسان بود.
اول چشماش گرد شد و بعد اخمی کرد.
آبتین: عوضی. میدونم باهاش چیکار کنم.
من: ول کن آبتین. چیزی نشده که.
آبتین: اصلا میفهمی چی میگی؟ معلوم بود میخواد از قصد بزنه بهت. عوضی. میدونم باهاش چیکار کنم.
نگران نگاش کردم. میترسیدم کار دست خودش بده. چیزی نگفتم و به بستنی هایی که افتاده بود رو زمین نگاه کردم و سعی کردم بحث رو عوض کنم.
من: یه بستنی خواستیم بخوریما.
نفسش رو داد بیرون.
آبتین: الان میرم دوباره برات میگیرم.
من: ولش کن نمیخواد. بریم خونه.
باشه ای گفت و دستم رو گرفت. وقتی میخواستیم از خیابون رد شیم منو برد اون سمتی که ماشینا نمیومدن و از خیابون رد شدیم. از این کارش دلم ضعف ریخت. لپش رو محکم بوس کردم و کلی قربون صدقش رفتم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
💞 حسی به نام عشق 💞
Romantizmخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...