#پارت_سیم 💫
راستش یکم خجالت کشیدم که اونطوری جلوی اون همه آدم وایساده بودم. دستکشا رو درآوردم و گذاشتم رو سینک.
مامان: آبتین با لیدا برید بالا هم لباساتون رو عوض کنید هم موهاتون رو خشک کنید.
خداروشکر مامان به دادم رسید.
آیلین: بیا بریم من بهت لباس میدم.
سرم رو تکون دادم و به نیما و نگار چشم غره رفتم. آبتین هم گوش نیما رو ول کرد و پشتمون اومد. خداروشکر کسی حواسش به ما نبود. ما هم سریع از پله ها رفتیم بالا.
آیلین: شما برید تو اتاق من برات لباس میارم.
سرم رو تکون دادم و همراه آبتین وارد اتاقش شدیم. یه حوله ی کوچیک بهم داد تا موهام رو باهاش خشک کنم. بعد از اینکه موهام رو خشک کردم آبتین یا دستمال مرطوب بهم داد که زیر چشمام رو پاک کنم. با صدای در رفتم سمتش و بازش کردم. لباسا رو از آیلین گرفتم و تشکر کردم.
آیلین: لباساتون رو عوض کردید سریع بیاد پایین بابام میخواد صیغه بخونه.
من: باشه.
در رو بستم و رفتم تو. آبتین لباساش رو عوض کرده بود و داشت موهاش رو خشک میکرد. به دور تا دور اتاقش نگاه کردم تا شاید یه در پیدا کنم که دستشویی و حموم باشه ولی نبود. معذب وسط اتاق وایساده بودم.
آبتین: چیزی شده؟
من: خب ... میخوام لباس عوض کنم. ولی ...
آبتین: من میرم بیرون تو راحت باش.
لبخندی به خاطر درک و شعورش زدم و سرم رو تکون دادم. لباسام رو عوض کردم و لباسای خیسم رو تا کردم و گذاشتم روی تخت. نگاهی به خودم توی آینه انداختم. با خودم شونه نیاورده بودم و وضعیت موهام هم افتضاح بود. نگاهی به میز آرایش آبتین انداختم. برسش روی میز بود. برش داشتم و بررسیش کردم. دوست نداشتم برس کسی رو به موهام بزنم ولی شدیدا دلم میخواست موهام رو با این برس شونه کنم. موهام رو به سمت بالا شونه کردم و گوجه ای بستمش. آبتین در زد و بعد از شنیدن بفرماییدم اومد تو. نگاهی به سر تا پام کرد و اومد داخل و در رو بست. با تعجب به حرکاتش که با هول انجام میداد خیره شدم.
من: چیشده؟
در حالی که تو سر و کله ی خودش میزد شروع کرد حرف زدن.
آبتین: دختر خاله ی مامانم اومده.
من: خب؟
آبتین: خب که خب. خب سحر هم باهاش هست دیگه.
من: خب...
مکثی کردم. تازه یادم افتاد که بله.
من: نهههه.
آبتین: آرههه.
زدم تو بازوش.
من: ادای منو درنیارا.
آبتین: خیله خب خیله خب نزن. الان وقت این کارا نیست.
من: الان چیکار کنیم؟
آبتین: کار خاصی نمیتونیم بکنیم. فقط باید نقشمون رو قشنگ تر بازی کنیم.
من: اووف. تو واقعا عذاب وجدان نمیگیری؟
آبتین: باور کن منم عذاب وجدان میگیرم. ولی چیکار کنم مجبورم. حداقل تا وقتی که سایه ی این دختر از سره من کم بشه.
من: وقتی که من از زندگیت رفتم چی؟ تا وقتی من هستم کاری باهات نداره ولی وقتی من نباشم که دیگه راحته.
بهم نزدیک تر شد و با انگشت اشارش یه تیکه از موهام که بغل گوشم بود رو گرفت.
آبتین: پس فکر کنم کلا باید تو زندگیم باشی.
دلم با این حرفش یه جوری شد. انگشتش رو حرکت داد و آورد روی صورتم. از رو گونم حرکتش داد سمت لبام. لبخند شیطانی ای روی لبام نقش بست. اونم که فکر کرد من از این کارش خوشم میاد لبخند زد که همون موقع انگشتش رو یه گاز محکم گرفتم. سریع انگشتش رو کشید عقب.
آبتین: چیکار میکنی وحشی. آخ آخ مامان انگشتم.
من: خب حالا تو هم بچه ننه. یه بار دیگه به صورت من دست بزن همون انگشتت رو خورد میکنم.
دستم رو گرفت و به انگشتام نگاهی کرد.
آبتین: با همین دستای کوچولو موچولوت میخوای انگشت منو خورد کنی؟
من: شاید دستام کوچیک باشه ولی پاهام نه.
همزمان هم یه لگد محکم به پاش زدم که آخی گفت. با لبخندی که حاکی از پیروزی بود نگاش کردم که در باز شد و مامان اومد تو. آبتین رو که تو حالت خمیده دید شروع کرد صحبت کردن.
مامان: وا آبتین. چرا اینجوری شدی؟
من: چیزی نیست مامان جان. داشتیم باهم شوخی میکردیم.
آبتین هم صاف وایساد و دستش رو انداخت دور شونم.
آبتین: آره مامان جان ما با هم شوخی زیاد داریم.
مامان: خب خداروشکر که همه چی خوبه. حالا هم سریع بیاید پایین مهمون داریم.
بعد هم یه بوس برای من فرستاد و رفت بیرون. با ابروهای بالا رفته به در نیمه باز نگاه کردم. بیچاره کلی خوشحال بود که پسرش داره سر و سامون میگیره. برگشتم سمت آبتین که دست به سینه و با یه ابروی بالا رفته داشت نگام میکرد. سرم رو تکون دادم که یعنی چیه؟
همون انگشت اشاره ای که گاز گرفتم رو گرفت سمتم و تکون داد.
آبتین: تلافی میکنم.
سرم رو بردم جلو تا دوباره گازش بگیرم که سریع دستش رو کشید عقب. خنده ای کردم و رفتم سمت در. دیدم همینطوری وایساده و تکون نمیخوره.
من: بیا دیگه. نکنه میخوای تنها برم جلوی سحر.
سرش رو تکون داد و اومد ستم. بازوش رو گرفت سمتم. دستم رو دور بازوش حلقه کردم و بعد از بستن در اتاقش از پله ها رفتیم پایین.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...