#پارت_هفتم 💫
صبح با صدای نگار از خواب بیدار شدم. بالشم رو از زیر سرم درآوردم و گذاشتم رو سرم.
نگار: وااای پاشو دیگه. میخوایم بریم پاساژ. پاشوووو.
با صدای خواب آلود شروع کردم حرف زدن.
من: پاساژ چی سر صبحی؟
نگار: مگه روژان نمیخواد آخر هفته تولدت بگیره. دیروز گفت یادت رفته؟
بالش رو از رو سرم برداشتم و نشستم.
من: اوووف. حالا مهمونیش مختلطه یا نه؟
نگار: آره مختلطه. حالا هم پاشو زود باش.
از جام بلند شدم و رفتم تو دستشویی و بعد از انجام دادن کارام رفتم تو آشپزخونه.
من: به به نگار خانوم. چه عجب ما دیدیم یه بار شما صبحونه درست کنی.
نگار: حالا پررو نشی بگی هر روز من باید صبحونه درست کنما.
من: نگران نباش. من میدونم از تو این بخارا بلند نمیشه.
با شوخی و خنده صبحونه خوردیم و رفتیم تو اتاقامون که آماده شیم. یه مانتوی سبز آبی بلند و یه تیشرت صورتی از زیرش پوشیدم. یه کم آرایش کردم و بعد از سر کردن شالم و برداشتن کیفم با لیدا از خونه زدیم بیرون. رفتیم فروشگاهی که همیشه میرفتیم و کل پاساژ رو گشتیم. لیدا که همون اول یه پیرهن قرمز خرید که بالا تنش چین داشت و بلندیش تا روی زانوش بود و دامنش ساده بود.
نگار: وای لیدا. توروخدا زود باش. دارم از کت و کول میوفتم.
من: اه چه قدر غر میزنی. تا لباس خودت رو خریدی خسته شدی؟
چیزی نگفت و روش رو کرد اونور. جلوی یه مغازه وایسادم و به لباساش نگاه کردم. یه تاپ دامن ست دیدم که خیلی خوشم اومد. دست لیدا رو گرفتم و بردم تو. فروشندش یه دختر جوون همسن و سال خودمون بود. بهش گفتم لباس رو برام بیاره پرو کنم. رفتم تو اتاق پرو و لباس رو تنم کردم. یه تاپ حلقه ایه کالباسی که پوشیدگیش تا گردنم میومد با یه دامن که بلندیش تا مچ پام بود و خط های رنگیه لیمویی و صورتی پررنگ و طوسی داشت و یه کمر بند قهوه ایه باریک هم روش میخورد. تو تنم هم خیلی قشنگ وایساده بود. لباسا رو در آوردم و دادم تا برام بذاره تو کیسه. بعد از اینکه حساب کردم یه جفت کفش ۱۰ سانتی کرم هم گرفتم که به دامنم میومد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...