#پارت_هفدهم 💫
بعد از اینکه برای نگار تعریف کردم که چیشده رفتم تو اتاقم و به کاری که کردم فکر کردم. هر کس دیگه ای همچین حرکتی میزد همونجا دهنشو سرویس میکردم و حالش رو میگرفتم ولی از اینکه آبتین گفت نامزدمه ناراحت که نشدم هیچ حتی خوش حال هم شدم. با کلافگی تو جام جا به جا شدم و سعی کردم بخوابم.
☆☆☆☆☆
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. با خواب آلودگی دستم رو دراز کردم و تماس رو برقرار کردم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم. از شدت خستگی نمی تونستم حرف بزنم که با صدای آبتین یه دفعه پریدم.
آبتین: سلام.
من: س...سلام.
آبتین: خواب بودی؟
به ساعت نگاه کردم که دیدم ۱۱عه.
من: نه نه بیدار بودم.
آبتین: باید ببینمت.
تعجب کردم.
من: چرا؟
آبتین: یه موضوع مهم پیش اومده که باید بهت بگم.
من: باشه. کی و کجا؟
آبتین: نیم ساعت قبل از شروع کلاس کافه ی نزدیک آموزشگاه.
من: باشه... صبر کن ببینم. شمارم رو از کجا آوردی؟
آبتین: مهم نیست. میبینمت.
بعدم قطع کرد. بی تربیت. حالا من تا بعد از ظهر از فوضولی میترکم که. بدو بدو رفتم تو اتاق نگار و محکم درو باز کردم و پریدم رو تختش و تکونش دادم.
من: نگار نگار پاشوووو.
سریع سیخ نشست و ترسیده نگام کرد.
نگار: یا ابلفضل. چیشده؟
من: نترس بابا. الان آبتین بهم زنگ زد.
اخمی کرد و محکم زد به بازوم.
نگار: از جلوی چشمام دور شو لیدا. منم گفتم چیشده. زنگ زده که زده. برو گمشو میخوام بخوابم.
دوباره خوابید و پتوش رو کشید رو سرش. پتو رو از روش کشیدم.
من: میگم پاشووو.
اخمی کرد و دوباره نشست و موهاش رو داد پشت گوشش.
نگار: بنال ببینم.
قضیه رو بهش گفتم که چشمای خمارش باز شد.
نگار: شاید نیما بهش داده.
من: مگه نیما شماره ی من رو داره؟
نگار: نه.
زدم تو سرش.
من: پس الکی یه چیزی نپرون.
نگار: یعنی چیکارت داره؟
من: نمیدونم. دارم از فوضولی میمیرم.
زیر بغلش رو خاروند و دوباره تو جاش دراز کشید.
نگار: حالا بعد از ظهر میری میفهمی دیگه. حالا هم برو سر خودت رو یه جور گرم کن.
بالش رو برداشتم و کوبوندم تو صورتش.
من: پاشو تن لشت رو جمع کن بابا. باز میگیره میخوابه.
انگشت وسطش رو آورد بالا و دوباره خوابید. از حرص چشمام رو بستم و از جام بلند شدم و رفتم تو حموم. آب داغ رو باز کردم و تشت رو پر آب کردم. رفتم بالا سرش و آب داغ رو ریختم رو سرش. جیغی کشید و از جاش پرید. تا به خودش اومد افتاد دنبالم.
نگار: دختره ی بیشور. کثافت. فلان فلان شده. وایسا. وایسا میگم. سوختم عوضی. وایسا تا آدمت کنم.
با صدای زنگ در سریع رفتم سمتش تا از دست این دیونه نجات پیدا کنم. در رو که باز کردم نیما رو پشت در دیدم. با تعجب سلام کردم. اونم سلام کرد که یهو نگار از پشت محکم خورد بهم و افتادم رو نیما و نگار هم افتاد رو من. با تعجب داشتیم بهم نگاه میکردیم که یهو به خودم اومدم و داد زدم.
من: نگار بلند شو از روم. پسر مردم له شد.
نگار هم به خودش اومد و بلند شد. اه پشت لباسمم خیس کرد. منم بلند شدم و دست نیما رو گرفتم و بلندش کردم.
من: این موقع صبح اینجا چیکار میکنی؟
نیما همون طور که به نگار نگاه میکرد جواب داد.
نیما: با نگار قرار بود بیرون صبحونه بخوریم.
برگشتم سمت نگار که دیدم همینطوری مثل موش آب کشیده و موهایی که دورش ریخته بود و آرایشی که از دیشب داشت جلوی نیما وایساده. یهو به خودش اومد و یه نگاه به خودش کرد و هینی کشید و دوید تو خونه. خنده ای کردم و با دست نیما رو به داخل هدایت کردم.
نیما: ببخشید انگار بد موقع مزاحم شدم.
من: نه اتفاقا به موقع اومدی. میخواست منو بکشه.
نیما: چرا؟
من: بیدار نمیشد منم آب داغ ریختم روش.
با چشمای گرد نگام کرد و زد زیر خنده.
نیما: دختر نمیگی میسوزه.
من: نه بابا. حواسم بود. اونقدرام سنگدل نیستم. من نمیدونستم باهات قرار داره.
نیما: آخه نصفه شب قرارش رو گذاشتیم احتمالا خواب بودی نخواسته بیدارت کنه.
سرم رو تکون دادم.
من: چیزی میخوری برات بیارم؟
نیما: نه ممنون. دیگه الان میریم برای صبحونه. تو هم بیا باهامون.
من: نه مرسی. شما برید خوش بگذره.
باز هم اصرار کرد که قبول نکردم. میخواستم با هم تنها باشن. نگار لباس پوشیده و خوشتیپ از اتاق اومد بیرون. نیما با لبخند سر تا پاش رو نگاه کرد.
نگار: من آمادم بریم. لیدا تو هم بیا باهامون.
نیما: من خیلی اصرار کردم ولی نمیاد.
من: آره شما برید خوش بگذره. دفعه ی بعد با هم میریم.
نگار رو بوس کردم و از نیما هم خدافظی کردم و رفتن. برای خودم صبحونه آماده کردم و مشغول خوردن شدم. یکم خونه رو تمیز کردم و تلویزیون دیدم. ساعت یک بود که نگار برگشت.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...