#پارت_اول 💫
از بچه ها با شوخی و خنده خدافظی کردم. آخیش پدرم در اومد. این بچه های ترم پایین خیلی اذیت میکنن. کلید و لیوانم رو برداشتم و از کلاس رفتم بیرون. درو قفل کردم و و رفتم تو آبدارخونه. به بقیه ی همکارا سلام کردم و برای خودم چایی ریختم. بغل نگار نشستم و مشغول خوردن چاییم شدم. فرجی باز زوم کرده بود روم. اخمی کردم و برگشتم سمت نگار.
من: چه خبر؟
نگار: امروز قراره دوتا معلم جدید رو معرفی کنن ولی نمیدونم چرا انقدر طول کشیده. الانم که کلاس بعدی شروع میشه.
شونم رو انداختم بالا.
من: امروزم نشد فردا.
ده دقیقه استراحتمون تموم شد و هر کسی رفت تو کلاس خودش. لیوانم رو آب کشیدم و توش آب ریختم. این تایم با ترم بالاییا کلاس داشتم و یکم کارم سبک تر بود. بعد از اینکه همه ی بچه ها اومدن درسو شروع کردم. نصف تایم کلاس رفته بود که در کلاس زده شد. ماژیکو گذاشتم رو میز و رفتم سمت در. در رو که باز کردم یه پسر حدود ۲۸ ساله اینا پشت در بود.
من: بفرمائید.
پسره: سلام. به من گفتن که بیام به این کلاس.
من: دانش آموز جدید هستید؟
چند قدم رفت عقب و دستاش رو از هم باز کرد.
پسره: به نظرتون به من میخوره دانش آموزه این ترم باشم؟
اخمی کردم و سر تا پاشو نگاه کردم.
من: خیر.
پسره: معلم جدید هستم.
ابروهام رو انداختم بالا.
من: بعد بهتون گفتن که بیاید این کلاس؟
پسره: بله.
گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و زنگ زدم به خانم احمدی مسئول ثبت نام.
خانم احمدی: بله؟
من: سلام خانم احمدی خوب هستید؟ یه آقایی اومدن میگن معلم جدید هستن.
خانم احمدی: سلام عزیزم. ممنون تو خوبی؟ آره من به آقای حسینی گفتم بیاد کلاس شما. شما از این به بعد هر سه تایمت با ترم های پایینه.
من: ولی آخه من با آقای رشیدی هماهنگ کرده بودم.
خانم احمدی: عزیزم اینو به خوده آقای رشیدی بگو. در هر صورت اون تصمیم میگیره به هرکس چه کلاسی بده.
من: باشه خیلی ممنون. خدافظ.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...