#پارت_بیست_و_یکم 💫
تو پارکینگ پارک کردم و بعد از برداشتن کیفم و قفل کردن در راه افتادم سمت در آموزشگاه که کسی صدام کرد.
_ خانم باصری؟
برگشتم سمت صدا. یه خانم حدود ۴۰ ساله و خوش پوش بود.
من: بفرمائید.
_ میشه بریم یه جای خلوت؟
تعجب کردم.
من: ببخشید شما؟
_ من مادر آبتینم. فریبا.
بعد هم دستش رو آورد جلو. چشام گرد شد. هل کردم. دستم رو بردم جلو و باهاش دست دادم.
فریبا: میدونم تعجب کردی. اگه میشه بریم جایی یکم صحبت کنیم. میدونم تا شروع کلاست ۲۰ دقیقه وقت داری.
دیگه داشتم شاخ در میاوردم. چه قدر اطلاعات داشت. سرم رو تکون دادم و با دست به سمت پارک رو به روی آموزشگاه اشاره کردم.
من: بفرمائید.
رو یکی از نیمکت ها نشستیم.
فریبا: آبتین بهم گفت که کسی رو دوست داره ولی من باور نکردم. برای همین میخواستم مطمئن شم. به همین خاطر هم چند بار راه افتادم دنبالش و دیدم که یکی دو بار با تو رفت و آمد کرده. حدس زدم دختری که دربارش حرف زده باید تو باشی چون تا جایی که من میدونم آبتین با دخترا رابطه ی خوبی نداره ولی معلومه تو دلش رو بردی.
آره اونم چجورم. ندیدی چه بلاهایی سرم آورده. آبتین میگفت مامانم اگه بخواد پیدات میکنه من باور نمیکردم. دستم رو گرفت تو دستش و به چشام زل زد.
فریبا: خوشحالم که پسرم عاشق دختر خوب و خوشگلی مثل تو شده. از رفتارت معلومه که دختر با خانواده ای هستی و سایه ی خانواده بالا سرت بوده که انقدر نجیب و خانومی.
لبخند تلخی زدم و سرم رو انداختم پایین.
فریبا: دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم ایشالا یه وقت دیگه بیشتر باهم صحبت میکنیم خوشحال شدم دیدمت. فقط یه خواهشی ازت داشتم.
من: خواهش میکنم. بفرمائید.
فریبا: به آبتین چیزی از دیدار امروزمون نگو.
سرم رو تکون دادم و چشمی گفتم. بعد از خدافظی از هم دیگه راه افتادم سمت آموزشگاه. ذهنم درگیر مادر آبتین بود. خیلی زن مهربونی بود. چشمای آبتین به مادرش رفته بود. دلم براش سوخت. آبتین کار درستی نمیکرد که اینطوری فریبش میداد منم کاره درستی نمیکردم که باهاش همکاری میکردم. کلافه بودم کلافه تر شدم. بلافاصله بعد از گرفتن پوشم رفتم تو کلاس. به هر زوری بود تا ساعت ۸ تحمل کردم. با بی حوصلگی تمام وسایلم رو جمع کردم و بعد از قفل کردن در کلاس رفتم سمت کلاس نگار.
من: نگار زود جمع کن بریم.
کیفش رو انداخت رو دوشش و از کلاس اومد بیرون.
نگار: قرارت با آبتین چطور بود؟
من: بریم خونه میگم.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. سوییچ رو بهش دادم تا رانندگی کنه. آبتین داشت سوار ماشینش میشد که با دیدنمون سری به نشونه ی خدافظی تکون داد. متقابلا براش سر تکون دادیم و سوار شدیم.
☆☆☆☆☆
حولم رو دورم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون. نگار تو هال نشسته بود و منتظر من بود.
نگار: سرحال شدی؟
من: آره خیلی بهتر شدم.
نگار خب تعریف کن ببینم چیکار کردی؟
همه چی رو براش تعریف کردم و منتظر نگاش کردم.
نگار: نیما همیشه میگه مامانش خیلی آبتین رو دوست داره و همیشه می گه که هر دختری که آبتین دوستش داشته باشه رو با تموم وجود دوست داره. حالا هم که تو سوگولی مادر شوهر مایی.
بعدم شروع کرد به خندیدن. من چی میگم این چی میگه. یکی زدم پس کلش که خندش بند اومد و شروع کرد به مالش دادن سرش.
نگار: چته باز وحشی شدی؟
من: من چی میگم تو چی میگی. چه سریع هم نیما رو صاحاب شدی.
نگار: پس چی.
سریع جدی شد.
نگار: ولی لیدا نباید این کارو میکردی. نباید اون بنده خدا رو بازی بدین.
من: منم واسه همین عذاب وجدان دارم. ولی کاریه که شده. اگه منو ندیده بود میتونستم یه کاریش کنم. ولی الان فکر میکنه منو آبتین همدیگر رو دوست داریم. نمیشه دیگه کاریش کرد. باید یه مدت تحمل کنم.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...