#پارت_نود_و_سوم 💫
جعبه شیرینی رو از تو ماشین برداشتم و در رو قفل کردم. با آبتین از پله ها رفتیم بالا و در رو زدیم که آیلین در رو باز کرد. رو بوسی کردیم و رفتیم تو.
مامان: سلام خوش اومدید.
من: سلام. سلامت باشی مامان. بفرمایید.
مامان: مرسی عزیزم. به چه مناسبت؟
من: مناسبتشم میگیم.
همه نشستیم دور هم که آبتین شروع کرد به حرف زدن.
آبتین: خب این شیرینی مناسبتش اینه که مامان خانم بالاخره به آرزوش رسید.
مامان چشماش رو ریز کرد و موشکافانه نگامون کرد.
آبتین: لیدا بارداره.
مامان گل از گلش شکفت و با ذوق اومد سمتمون.
مامان: وااایی. به سلامتی مبارکه عزیزم.
حسابی ماچم کرد و تحویلم گرفت.
بابا: به سلامتی. مبارک باشه.
بعد هم اومد بغلم کرد. همه یکی یکی بهم تبریک گفتن و بغلم کردن.
مامان: چند وقتته لیدا؟
من: فکر میکنم یه چند هفته ایه.
مامان: خب پس حالا حالا ها باید صبر کنیم.
من: آره. خیلی هیجان دارم.
مامان: صبر داشته باش دختر. تو این مدت خیلی باید حواست به خودت باشه. آبتین هم باید بیشتر حواسش بهت باشه.
آبتین: چهار چشمی حواسم بهش هست.
☆☆☆☆☆
ظرف ناهارم رو بردم تو آشپزخونه که بذارم تو سینک که دیدم یه ذره جا هم نیست. وای من کی انقدر تنبل شدم. حتی الانم حال ندارم بشورمشون. خیلی وقت بود سر به سر آبتین نداشته بودم. برای همین رفتم چند تا گل رز و شمع خریدم و از دم در گل ها رو پر پر کردم تا توی آشپزخونه. شمع ها رو هم گذاشتم روی سینک و چند تا هم گذاشتم دم در. چراغا رو خاموش کردم و پشت مبل نشستم و منتظر شدم تا آبتین بیاد.
با صدای کلید که توی در چرخید سرم رو یکم از پشت مبل در آوردم و نگاهی به در انداختم. آبتین با تعجب داشت به گل ها و شمعا نگاه میکرد. ذوق کرد و رفت تو آشپزخونه. آروم رفتم سمت آشپزخونه و نگاش کردم. دستش رو زده بود به کمرش و داشت به ظرفا نگاه میکرد و میخندید. برگشت که منو دید. نیشم رو براش باز کردم.
من: سلام.
آبتین: علیک سلام. لیدا خانم بذار شکمت بیاد جلو بعد تنبل بازی دربیار.
لب و لوچم رو آویزون کردم و نگاش کردم.
آبتین: چشم میشورم. قیافت رو اونطوری کن.
لبخندی زدم و گونش رو بوس کردم.
من: قربون دستت. هر چند وظیفته.
آبتین: دیگه پررو نشو لیدا خانم.
من: من تنهات میذارم که حواست پرت نشه.
بوسی براش فرستادم و رفتم تو پذیرایی.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
💞 حسی به نام عشق 💞
Любовные романыخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...