#پارت_چهل_و_پنجم 💫
مامان: پس کجایین شما؟ مهمونا الان میرسن.
من: ما که کارمون تمومه. فقط باید لباسامون رو عوض کنیم.
مامان: خیله خب پس زود باشید برید.
از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو اتاق من.
نگار: خب کدومو میخوای بپوشی؟
من: خب بین اون دوتا لباسی که گرفتیم اینو.
لباسم رو درآوردم و نشونشون دادم.
من: چطوره؟
آیلین: عالی. برای عقد خوبه.
نگار: آره همین خوبه.
من: البته اینم بگما وقتی عاقد بیاد چادر سرم میکنم. وگرنه میان هممون رو میبرن. حالا هم روتون رو کنید اینور تا بپوشمش.
لباس رو پوشیدم و جلوی آینه وایسادم.
من: خب من حاضرم.
نگار: چه قدر بهت میاد. بیا بغلم.
محکم بغلش کردم و بوسش کردم.
آیلین: عه عه. حسودیم شدا.
من: تو هم بیا.
جفتشون رو با هم بغل کردم. با صدای در یکم از هم فاصله گرفتیم.
من: بفرمائید.
در باز شد و آبتین اومد تو.
آبتین: سلام. شما دوتا چرا آماده نیستید؟
من: تو خودت چرا آماده نیستی؟
آبتین: گفتم بیام ببینم تو آماده ای یا نه.
من: من آمادم.
ابروهاش رو انداخت بالا و سر تا پام رو نگاه کرد.
آبتین: لباست اینه؟
من: آره دیگه.
آبتین: پس اون یکی که گرفتیم چی؟
من: خب دوست داشتم اینو بپوشم.
نگار: ما میریم آماده شیم.
عه عه بیشورا منو تنها گذاشتن.
آبتین: این لباس خیلی بازه.
من: خب مگه غریبه هست بینمون؟
آبتین: مردای فامیلمون هم میان. به نظرت درسته اینجوری بیای؟
ابروم پرید بالا. من نمیدونستم فامیلای مردشون هم میخوان بیان. میدونستم که لباسم اصلا مناسبت نیست ولی میخواستم لجبازی کنم. برای همین دست به سینه وایسادم و نگاش کردم.
من: خب که چی؟ مگه چشه؟
چشماش رو محکم بست.
آبتین: لیدا اذیت نکن. الان مهمونا میان ما هنوز آماده نیستیم.
من: من که آمادم.
رفت سمت کمدم و اون یکی لباسم رو درآورد و گرفت سمتم.
آبتین: بیا دختر خوب. همینو بپوش.
من: نوچ.
آبتین: بعده مهمونی میبرم برات بستنی میخرما.
من: اسکوپی؟
آبتین: هر چی دوست داشته باشی.
من: باش. بده.
لباس رو گرفت سمتم.
آبتین: آفرین دختر قانع.
لبخند دندون نمایی بهش زدم. چشمکی زد و از اتاق رفت بیرون. نفس عمیقی کشیدم و لباسم رو عوض کردم. یه پیرهن سفید پوشیده تر برداشتم و کفش های پاشنه بلنده شفافم رو هم پام کردم و به خودم عطر زدم. دوباره صدای در اتاقم بلند شد.
من: بفرمائید.
آبتین: لیدا ببین این دوتا کراوات کدوم خوبه؟
برگشتم سمتش. سر تا پام رو نگاه کرد.
من: خب... پسندیدی؟
اومد نزدیکم و نگام کرد.
آبتین: عالی.
دست راستم رو گرفت و چرخوندم.
آبتین: این بیشتر از اون یکی بهت میاد.
خنده ای کردم و سرم رو انداختم پایین.
من: خب چی میگفتی؟
آبتین: ببین بین این دوتا کدوم بهتره؟
یه کراوات قرمز و یه کراوات آبی کاربنی نشونم داد.
من: این آبیه.
آبتین: پس بیا برام ببند.
من: من؟؟
آبتین: چیه نکنه بلد نیستی؟
بدون حرفی کراوات رو از دستش کشیدم و انداختم گردنش و با حرص کشیدم که یکم اومد جلو تر.
آبتین: لیدا جان به گردن من رحم نمیکنی به این کراوات بدبخت رحم کن.
من: نگران نباش. نه خودت نه کراواتت هیچی نمیشه.
آبتین: عطرت چیه؟
من: چی؟
آبتین: هیچی عزیزم.
گر گرفتم. برای همین محکم تر کراواتش رو بستم. همینطوری که کراواتش رو میبستم سرم رو گرفتم بالا و نگاش کردم که اونم نگام کرد. یکم بهم نزدیک تر شد که پیشونیش چسبید به پیشونیم. نگام رفت سمت لباش. از هیجان کراواتش رو محکم گرفته بودم. سرش رو آروم برد سمت لبام که خیلی غیر ارادی یه دفعه کراواتش رو سفت کردم که سرش رو کشید عقب و سرفش گرفت. از شوک در اومدم. خاک تو سرم. چرا من انقدر بی جنبم. انقدر مسخش شده بودم که یه دفعه کراواتش رو سفت کردم و بچه رو خفه کردم.
من: آبتین ... آبتین خوبی؟ نفس عمیق بکش.
آبتین: خوبم خوبم ... وای نفسم بند اومد.
یه نفس عمیق کشید و برگشت سمتم.
آبتین: دختر چرا انقدر سفت میکنی آخه یه کراوات رو؟
من: ببخشید توروخدا حواسم نبود. خوبی الان؟
آبتین: آره خوبم نگران نباش.
صاف شد و خودش رو تو آینه نگاه کرد و لباساش رو مرتب کرد.
آبتین: خب بریم؟
سرم رو تکون دادم و با هم از اتاق رفتیم بیرون. دستش رو گرفت سمتم. دستم رو گذاشتم تو دستش و با هم از پله ها رفتیم پایین. هنوز مهمونا نیومده بودن و خودمون بودیم.
مامان: ماشالا ماشالا چه قدر بهم میاین.
بعد هم اسفندی رو که آماده کرده بود دورمون چرخوند. تا یه ساعت بعد همه ی مهمونا اومده بودن. دوباره زنگ در خورد که این دفعه عاقد بود. مامان یه چادر سفید بهم داد تا سرم کنم. با آبتین نشستیم پشت میز و قرآن رو گرفتیم دستمون. عاقد هم کنار بابا نشست و شروع کرد. برای بار دوم داشت میپرسید که دوباره زنگ خونه رو زدن. به بار سوم رسیده بود که در باز شد و کسی اومد تو. زیر چشمی از زیر چادر نگاه کردم که یه دفعه متین رو دیدم و چشمام گرد شد.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...