۸۵.بدون تو

174 17 0
                                    

#پارت_هشتاد_و_پنجم 💫
هستی: نگاه کن توروخدا. سرما نخوری خیلیه.
من: نترس بابا. بادمجون بم آفت نداره.
هستی: ببینیم و تعریف کنیم.
تا شب کلی سوپ و قرص به خوردم داد تا یه وقت مریض نشم.
من: وای هستی توروخدا بسه ترکیدم.
هستی: خیله خب بابا. بیا و خوبی کن.
من: دستت هم درد نکنه. بی زحمت این لپ تاپ منو بیار یه زنگ به نگار بزنم. قربون دستت.
هستی: بیا. نوکر خانم هم شدیم.
خندیدم و چیزی نگفتم. لپ تاپ رو داد دستم و خودشم کنارم نشست.
نگار: سلااام. چه خبر بچه ها؟
من: خبرا که دست شماست. تو به آبتین گفتی من استانبلم؟
نگار: کی؟ من؟
من: نه من.
نگار: خب چیکار کنم. بیچاره خیلی داغون بود. حالا بگو ببینم مشکلتون حل شد؟
من: فعلا نه.
نگار: ای بابا. لیدا انقدر ناز نکن. آشتی کن بره دیگه.
هستی: حرف گوش نمیده که. از بس که کله شقه.
من: عه عه. چه خوب دست به یکی میکنید.
نگار: چون حرف حق می‌زنیم.
من: خیله خب بابا. انقدر حرف نزن برو به بچت برس.
خدافظی کردیم و قطع کردم.
هستی: چه قدر عوض شده. خیلی پخته شده.
من: بالاخره مادر شده دیگه. طبیعیه.
از جام بلند شدم.
من: من میرم بخوابم هستی. شب به خیر.
هستی: شبت به خیر.
بعد از زدن مسواکم تو جام دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. دیگه نباید بیشتر از این کشش بدم. باید زودتر آشتی کنم و برگردم سر خونه و زندگیم. با صدای گیتار از جام بلند شدم. گوشام رو تیز کردم ببینم صدا از کجا میاد. رفتم سمت بالکن تو اتاقم و به حیاط نگاه کردم که آبتین رو دیدم رو یه صندلی نشسته و گیتاری دستشه. این چطوری اومد تو. در بالکن رو باز کردم و رفتم بیرون و نشستم رو زمین. همینطوری که میزد شروع کرد به خوندن.

منه بی تو یه چترو نم نم بارونو چشمات
تو نیستی و همش با گریه میشه گونه هام خیس
تا فهمیدی که وابستت شدم گذاشتی رفتی نه این دیوونه بی تو زندگی کردن بلد نیست توئه بی معرفت سوزوندی آرزومو از قصد هنوز فکر و خیال تو نرفته تو سرم هست بدون تو نمیخوام آسمون بارون بباره بباره بدون تو زنده با مردم هیچ فرقی نداره نداره تو رفتی بعد تو از همه آدما بریدم بریدم به جون تو یه لحظه بعد تو خوشی ندیدم ندیدم
دوباره کنار هم میچینم خاطراتو یادم میوفته هی از ته دل خندیدناتو تو رفتی ولی بدون این نبود راه و رسمش بیا برگرد عزیزم که دیگه رسیده وقتش توئه بی معرفت سوزوندی آرزومو از قصد هنوز فکر و خیال تو نرفته تو سرم هست بدون تو نمیخوام آسمون بارون بباره بباره بدون تو زنده با مردم هیچ فرقی نداره نداره تو رفتی بعد تو از همه آدما بریدم بریدم به جون تو یه لحظه بعد تو خوشی ندیدم ندیدم

اشک هایی که رو صورتم ریخته بود رو پاک کردم و از پله ها رفتم پایین و در رو باز گذاشتم که بیاد تو. بعد هم رفتم تو آشپزخونه که براش چایی بریزم. دستام می‌لرزید و همه ی قلبم رو حس خوشی گرفته بود. اومد تو و در رو بست. چایی رو جلوش گذاشتم رو میز.
آبتین: دلم برای چاییایی که درست میکردی تنگ شده بود.
جلوی لبخندم رو گرفتم.
من: چجوری اومدی تو؟
آبتین: هستی در رو برام باز کرد. بعد هم خودش رفت بیرون که ما تنها باشیم.
سرم رو انداختم پایین.
آبتین: لیدا ... باهام برمی‌گردی؟
برگشتم و نگاش کردم. فاصلمون خیلی کم بود. آروم سرم رو بردم نزدیکش که اونم سرش رو آورد سمتم. نفسام تند شده بود و قلبم به شدت تند میزد. لبام رو گذاشتم رو لباش و اول آروم همدیگه رو میبوسیدیم اما بعدش با شدت بیشتر. گردنش رو محکم گرفتم و اونم دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم. هولم داد عقب که دراز کشیدم رو کاناپه. دستام رو از گردنش برداشتم و بردم سمت تیشرتش که از روش کتی پوشیده بود و حالا درش آورده بود. کشیدمش بالا که از تنش درش بیارم. خودشو ازم جدا کرد و تیشرتش رو با یه حرکت در آورد. سرش رو کرد زیر لباسم و نفس های عمیق
کشید که نفساش میخورد به بدنم و قلقلکم میداد. سرش رو در آورد و لباسم رو از تنم در آورد و دوباره لباش رو گذاشت رو لبام. کمرم رو داد بالا و بلند سوتینم رو باز کرد. کمر شلوار راحتیم رو گرفت و با یه حرکت از پام درش آورد.  پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
آبتین: دلم خیلی برات تنگ شده بود.
من: منم همینطور.
بعد هم لبام رو گذاشتم رو لباش که گاز محکی از لبام گرفت. جامون رو عوض کرد که نشستم وسط پاش. کمرم رو گرفت و خودش رو بلند کرد. سرم رو بردم سمتش که سرش رو برد تو گردنم و گاز ریزی گرفت که آخی گفتم و آروم خندیدم.
من: چه قدر وحشی شدی آبتین.
آبتین: بعد از یه سال دوباره دارم طمعت رو میچشم میخوای وحشی نشم.
خندیدم و پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش.
من: حق داری.
بلند شد و بغلم کرد و بردم بالا.

💞 حسی به نام عشق 💞Where stories live. Discover now