۳۳.شام

208 22 0
                                    

#پارت_سی_و_سوم 💫
من: تو اینجا بشین من لباسام رو عوض کنم.
رفتم تو اتاق و درو بستم. لباسام رو آویزون کردم و تونیک چهار خونه ی طوسی صورتی و سفیدم رو درآوردم. شلوار خونگی طوسیم رو هم پام کردم. موهام رو از دو طرف هلندی بافتم و یه کم رژ زدم. در رو باز کردم و رفتم بیرون.
من: چایی یا چی؟
آبتین: چایی.
رفتم تو آشپزخونه و ظرف چایی رو گذاشتم رو میز. برگشتم تا قوری رو بردارم که خوردم به آبتین.
من: چرا بلند شدی؟
خودش رو بهم نزدیک کرد و دو تا دستش رو گذاشت رو کابینت.
من: دستت... دستت رو تکون نده.
سرم رو انداختم پایین و سعی کردم نگاش نکنم.
آبتین: لیدا. نگام کن.
سرم رو بردم بالا و به یقه ی پیرهنش خیره شدم.
خنده ای کرد.
آبتین: گفتم به من نگاه کن نه به دکمه ی لباسم.
سرم رو بالا گرفتم و به چشماش نگاه کردم.
سرش رو آورد جلو و گونم رو بوسید. برای یه لحظه حس کردم نفسم رفت. قلبم تند تند میزد. تو گوشم شروع کرد صحبت کردن.
آبتین: ممنونم. به خاطر همه چیز. به خاطر اینکه کمکم میکنی و منو تحمل میکنی.
سرش رو برد عقب و بدون نگاهی بهم رفت بیرون. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم. حسی که بهم دست داده بود قشنگ ترین حسی بود که تا حالا داشتم. من تحملش نمیکردم. داشتم بهش عادت میکردم. همش دوست داشتم پیشم باشه. پیشش باشم. سرم رو تکون دادم تا این فکرا از سرم بپره. قوری رو برداشتم و شروع کردم به چایی دم کردن.
من: شام چی میخوری؟
آبتین: شام؟
من: آره دیگه. تا اینجا اومدی انتظار نداری که بدون شام بذارم بری؟ فقط آسون باشه که سریع آماده شه.
آبتین: ماکارونی چطوره؟
برگشتم سمتش و بشکنی زدم.
من: آسون ترین چیز.
خنده ای کردیم و آستینامو دادم بالا. آبتین لیوانش رو گذاشت رو میز و اومد تو آشپزخونه.
آبتین: بذار کمکت کنم.
من: با این دست چلاغت چجوری میخوای کمک کنی؟
به شوخی گفتم و شروع کردیم خندیدین.
آبتین: پیاز که میتونم خورد کنم.
من: باشه. پس پیاز و قارچ رو تو خورد کن.
آبتین: قارچ هم می ریزی؟
من: دوست نداری؟
آبتین: چرا اتفاقا.
در فریزر رو باز کردم و گوشت رو گذاشتم بیرون. یه پیاز هم پوست کندم و دادم آبتین.
من: سریع خورد کن سرخش کنم.
سرش رو تکون داد و آستیناش رو داد بالا. قابلمه رو پر آب کردم و گذاشتم رو گاز.
به استایلش موقع خورد کردن پیازا نگاه کردم. با دقت داشت پیازا رو نگفتی خورد میکرد. خیلی بامزه شده بود. دلم براش ضعف رفت. بغلش وایسادم و به کاراش نگاه کردم. یه تیکه از موهاش افتاده بود رو صورتش و هی فوتش میکرد. دستم رو بردم جلو و موهاش رو دادم بالا. برگشت طرفم و نگام کرد. نگام رو دزدیدم و به پیازا اشاره کردم.
من: یکم مونده اینا رو هم خرد کن بده سرخشون کنم.
نگاشو ازم گرفت و سرش رو تکون داد. ماهیتابه رو گذاشتم و توش روغن ریختم و زیرش رو روشن کردم. آبتین پیازا رو آورد و ریخت تو ماهیتابه. قاشق چوبی رو از تو کابینت برداشتم و مشغول سرخ کردن پیازا شدم. آبتین هم قارچا رو شست و مشغول خورد کردنشون شد. ماکارونیا رو ریختم تو آب تا بپزه. یه چاقو برداشتم و کنار آبتین وایسادم.
من: بذار منم خورد کنم سریع تموم شه.
سرش رو تکون داد و یکم خودش رو کشید کنار.
آبتین: حلقه به دستت میاد.
دستم رو نگه داشتم و بهش نگاه کردم. راست میگفت. حلقه خیلی به دستم نشسته بود. سرم رو چرخوندم و نگاش کردم.
من: ممنون.
لبخندی بهم زد و فقط نگام کرد. با صدای باز شدن در نگامون سمتش کشیده شد.

💞 حسی به نام عشق 💞Où les histoires vivent. Découvrez maintenant