۲۴.بستنی

190 23 8
                                    

#پارت_بیست_و_چهارم 💫
آبتین: من در اصل پزشکی خوندم و پزشک عمومیم. به دلیل علاقه ام به زبان خواستم در کنار رفتن به مطب زبان هم تدریس کنم. این شد که صبحا میرم مطب و بعد از ظهر ها میام آموزشگاه. درباره ی زندگیه شخصیمم باید بگم که دستم به دهنم میرسه و تا به این سن همه ی تلاشم رو کردم که مستقل باشم.
من: خب چرا اینا رو به من میگی؟
آبتین: برای اینکه اگه فردا روزی چیزی شنیدی دوباره ضایع نشیم جلوی بقیه. یه خواهر هم دارم که اسمش آیلینه فکر کنم همسنای خودت باشه. رشتش هم معماریه و برای تنوع تو آرایشگاه کار میکنه. مطمئنم باهم حسابی رفیق میشین. فردا میخوام قبل آموزشگاه ببرمش خرید اگه دوست داشتی تو هم بیا.
من: باشه اگه کاری نداشتم میام.
آبتین: خب چیزی هست که من نیاز باشه بدونم؟
با خودم فکر کردم من که کس و کاری ندارم که بخواد بشناسش مامانش هم که میدونه من پدر و مادر ندارم خودش هم میدونه.
من: نه حرفی نیست. 
آبتین: خب پس بریم که داره دیر میشه.
سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم. نیما و نگار با چهار تا بستنی تو دستشون داشتن میومدن سمت ما. با دیدن بستنی چشمام برق زد. یکی از بستنیا رو گرفتم و شروع کردم به خوردن. همه ی حواسم رو بستنی خوردنم بود که چیزی خورد به دماغم‌. با تعجب سرم رو بلند کردم که دیدم آبتین و نیما و نگار دارن میخندن.
من: چیشد دقیقا؟
نگار: آبتین با بستنی زد تو دماغت.
بعد هم شروع کرد به خندیدن. با حرص به آبتین نگاه کردم که داشت میخندید. با دو افتادم دنبالش. با اون پاهای درازش خیلی سریع میدویید.
من: اگه مردی وایسا.
آبتین: یه بستنیه دیگه. این حرفا رو نداره که.
من: اون مهم نیست. مهم اینه که تو کرم داری و منم باید این کرمت رو بخوابونم. وایسا. 
یه دفعه وایساد که از پشت خوردم بهش. بستنی رو گرفتم بالا که نخوره بهش.
یهو برگشت سمتم و دستم رو کشید سمت درختا.
من: چیکار میکنی؟
آبتین: جلوتر چند تا مامور دیدم. حوصله ی این گرفتاریا رو ندارم.
خیلی بهش نزدیک بودم. کامل تو بغلش بودم. چشماش از نزدیک روشن تر دیده میشد. چشماش منو یاد بابام مینداخت. اونم چشماش همین رنگی بود‌.
به خودم اومدم و از فرصت استفاده کردم. بستنی رو بردم بالا و کوبیدم رو سرش.
بستنی از سرش همینطوری می ریخت.
لبخند دندون نمایی زدم و با سرعت به سمت بچه ها حرکت کردم. آبتین همونطوری خشکش زده بود و تکون نمیخورد.
نگار: چیشد؟
من: هیچی. بریم تو ماشین آبتین میاد.
میدونستم جلو بچه ها کاری نمیکنه. دوباره منو نگار عقب نشستیم و نیما پشت فرمون. آبتین با اخمایی در هم در رو باز کرد و محکم بست.
نیما: آروم داداش. با پسرم مهربون ....
نگاش که به سر آبتین افتاد حرفش رو خورد.
نیما: چیشدی تو؟ انگار یکی رو سرت او.... با سرفه و اخمی که آبتین به نیما کرد دوباره حرفش رو خورد.
آبتین: خجالت نکشیا.
نیما: خب حواسم نبود.
بعد هم دستی به گردنش کشید. من که خودم ته این حرفام فهمیدم چی میخواد بگه و سرخ شدم. تا وقتی برسیم آبتین نگام نکرد. جلوی در خونه از دوتاشون خدافظی کردم و به آبتین یه لبخند ژکوند زدم که بهم چشم غره رفت. اذیت کردن و حرص دادنش بهم حس خیلی خوبی میداد. باعث میشد انرژی بگیرم.

💞 حسی به نام عشق 💞Onde histórias criam vida. Descubra agora