#پارت_بیست_و_سوم 💫
بعد از ناهار از مامان و آبتین خدافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.
☆☆☆☆☆
رو کاناپه نشسته بودم و به بخاری که از نسکافه بلند میشد نگاه میکردم. با صدای نوتیف گوشیم لیوان رو گذاشتم رو میز.
آبتین: سلام خوبی؟ فردا با نیما میخوایم بریم سینما اگه میتونید تو و نگار هم بیاید. میخوام درباره ی موضوع امروز باهات حرف بزنم.
من: نگااار.
نگار: هاااان.
من: آبتین میگه فردا میخوایم بریم سینما میاید؟
نگار: آره میدونم. بگو میریم.
براش تایپ کردم که میایم و گفت ساعت ۷ میان دنبالمون.
من: خوش به حالت شده نگار.
نگار: چطور؟
من: یه مادر شوهر گیرت اومده به چه ماهی.
نگار: فعلا که مادر شوهر جنابعالیه نه من.
کوسن رو پرت کردم ستمش که رو هوا گرفتش.
من: پاشو . پاشو بریم بخوابیم.
نگار: تازه ساعت ۱۱ عه.
من: من خیلی خوابم میاد میرم بخوابم. شب به خیر.
☆☆☆☆☆
رژ رو کشیدم رو لبم و نگاهی به خودم کردم. موهام رو فر ریز کرده بودم و ریخته بودم سمت چپ صورتم. یه مانتوی مشکی که بلندیش تا بالای زانوم بود پوشیده بودم با شلوار قد نود نوک مدادی. شال سفید مشکی چهار خونه ایم رو سرم کردم و ساعت مشکیه باریکم رو دستم کردم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق رفتم بیرون.
من: نگار آماده ای؟
همون موقع از اتاق اومد بیرون. یه مانتوی سورمه ایه بلند پوشیده بود با شلوار جین یخی و شال آبیه خیلی کم رنگ سرش کرده بود. موهاش رو لخت کرده بود و از وسط فرق باز کرده بود. سوتی زدم.
من: فکر کنم داریم میریم عروسی.
نگار: عزیزم ما همیشه خوشتیپیم.
من: بله بر منکرش لعنت.
خندیدنمون همزمان شد با زنگ خوردن گوشیه نگار.
نگار: بدو بریم. پایینن.
کفشای پاشنه ۱۰ سانتیه مشکیم که روش بند هایی به حالت ضربدری میخورد رو پوشیدم.
یه سراتوی سفید دم در پارک بود که احتمالا مال نیما بود.
نگار: سلام.
من: سلام. ببخشید نیما به تو هم زحمت دادیم.
نیما: سلام. نه بابا خواهش میکنم زن داداش این چه حرفیه.
با ابروهای بالا رفته نگاش کردم که آبتین با آرنج زد تو بازوش.
آبتین: منم اینجا هستما لیدا خانم.
من: خب تو که رانندگی نمیکنی نیما رانندگی میکنه. تو که زحمتی گردنت نیست.
نیما: داداشم به نظرم سکوت کن.
بعدم زد زیر خنده.
آبتین: هه هه هه.
حدود نیم ساعت تا سینمایی که میخواستیم بریم راه بود. تو طول راه فقط نیما و نگار صحبت میکردن و منو آبتین گوش میکردیم.
نیما: میگما آبتین نکنه داریم میریم پارتی و خبر نداریم؟
آبتین: اتفاقا منم میخواستم همینو بپرسم.
بعدم برگشت عقب.
آبتین: خب خانوما؟
من: خب چی؟
آبتین: داریم میریم پارتی که اینطوری تیپ زدین؟
من: ما همیشه تیپ میزنیم. مگه شک داشتی؟
آبتین: اون که بله ولی امشب دیگه خیلی تیپ زدین. از کنار ما جم نمیخورین فهمیدین؟
چشم غره ای بهش رفتم.
من: نه بابا؟ دیگه چی؟
آبتین: فعلا همین. حالا اگه چیزه دیگه ای بود بهت میگم اجرا کنی.
بعد هم روش رو برگردوند.
نفس حرصی کشیدم و سعی کردم سر به سرش نذارم.
☆☆☆☆☆
تو صف وایساده بودیم برای بلیط. نیما و نگار رفته بودن که خوراکی بخرن و منو با این غرغرو تنها گذاشته بودن.
من: اهههههه. آبتین بسه دیگه. دیوونم کردی. چه قدر غر میزنی.
اولین بار بود که به اسم صداش میکردم. چند ثانیه نگام کرد و اخم کرد.
آبتین: اگه جنابعالی مانتوی به این تنگی و کوتاهی و شلوار تنگ و کوتاه نمیپوشیدی و موهات رو انقدر نمیریختی بیرون که همه ی پسرا بخوان نگات کنن منم انقدر غر نمیزدم.
دیگه داشتم خل میشدم. از وقتی اومده بودیم هزار بار گفته بود این حرفا رو. گوشت دستش رو گرفتم تو دستم و پیچوندم.
من: آبتین اگه یه بار دیگه این حرفا رو تکرار کنی گوشت دستت رو میکنم. دیوونم کردی اه. حالا خوبه موهام از پشت جمعه و فقط جلوش بیرونه.
آبتین: آی لیدا ول کن دستم رو.
نیما اینا داشتن بهمون نزدیک میشدن.
دستش رو ول کردم و صاف وایسادم. چهار تا بلیط گرفتیم برا فیلم رحمان ۱۴۰۰. تو سالن نیما و نگار کنار هم نشستن و منو آبتین هم کنار هم. از اول تا آخر فیلم از خجالت آب شدم. این آبتینِ بیشور هم که میدید من خجالت میکشم هی سر به سرم می ذاشت. نگار هم دست کمی از من نداشت. از سالن که اومدیم بیرون دستام یخ کرده بود. توی سالن هوا خیلی سرد بود و منم سرمایی.
نیما: خب از اونجایی که الان ساعت ۱۰ عه دیگه بهتره خانما رو ببریم خونه.
آبتین: من میخواستم با لیدا حرف بزنم. اگه میخواین بریم پارک بغل سینما هم شما یه هوایی بخورید هم ما صحبت هامون رو بکنیم.
نگار: من که مشکلی ندارم.
نیما: باشه پس بریم.
آبتین دستم رو گرفت تو دستش که سرم رو با سرعت برگردوندم سمتش.
آبتین: چرا انقدر دستت یخه.
من: اون تو سرد بود منم خیلی سرماییم.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. دستش انقدر داغ بود که در عرض یه دقیقه دستم گرم شد. نگار و نیما شروع کردن به قدم زدن. منو آبتین هم روی یه نیمکت نشستم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...