۵۲.تلافی

183 17 14
                                    

#پنجاه_دوم 💫
پیچیدم تو کوچه ی آبتین اینا ولی هر چی گشتم جا پارک پیدا نکردم. چون میخواستیم با آیلین بریم خرید دیگه نمیخواستم ماشین رو ببرم تو پارکینگ. مجبور شدم ماشین رو تو خیابون پارک کنم و تا خونه پیاده برم. کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت کوچه. وقتی پیچیدم تو کوچه از پشتم صدای موتور اومد. اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم که حس کردم موتوریه بغلم وایساد. باز محل ندادم که یکی بدو بدو اومد سمتم و کیفم رو کشید.
من: چیکار میکنی؟ ول کن کیفمو. میگم ول کننن.
_ بدش من ببینم. بدش من.
کیفم رو محکم کشید که پرت شدم رو زمین. دوید سمت موتور و نشست ترک. از جام بلند شدم برم دنبالش ولی سریع گازش رو گرفتن و رفتن. لعنتیی. همه ی وسایلم تو کیفم بود. چون محکم خورده بودم زمین پاهام درد گرفته بود برای همین دولا شدم. یه دفعه در خونه ی مامان اینا باز شد و آبتین اومد تو. مثل اینکه قیافم خیلی ترسیده بود که سریع دوید سمتم.
آبتین: لیدا خوبی؟ نترس. الکی بود عشقم. تلافی بود. نترس.
فقط همینطوری نگاش میکردم. تازه داشت دوزاریم میفتاد که چیشده.
آبتین : لیدا خوبی؟
چون دولا بودم و اونم دولا شده بود هلش دادم که خورد زمین.
من: برو گمشو.
بعد هم یه قطره اشک از چشمم افتاد. از جاش بلند شد و اومد سمتم.
آبتین: ببینم پاتو.
من: ولم کن. این چه کار مسخره ای بود که کردی. آدم اینجوری تلافی میکنه؟
آبتین: باشه عزیزم ببخشید حق با توعه. 
از ته کوچه همون موتوریه رو دیدم که اومد سمتمون. همون که کیف رو ازم گرفته بود پیاده شد و کیف رو گرفت سمتم.
_ بفرمائید. ببخشید توروخدا. شرمنده. آبتینه دیگه کلش بو قورمه سبزی میده.
کیف رو ازش گرفتم و به آبتین چشم غره رفتم و رفتم سمت خونه که دیدم آیلین تو حیاط با یه لیوان آب قند وایساده.
آیلین: خوبی لیدا؟
من: آره. تو چرا اینجا وایسادی.
آیلین: من ۴۰ دقیقس اینجام. آبتین بهم گفت آب قند درست کنم ولی نگفت برا چی. ۴۰ دقیقه هم هست که همینطوری اینجا وایسادیم. الان فهمیدم برای چی میخواست آب قند رو.
همون لحظه آبتین اومد تو که با اخم نگاش کردم.
من: که آب قند هم سفارش میدی درست کنن آره؟
آبتین: ترسیدم حالت بد بشه. الان خوبی؟
لیوان رو از دست آیلین گرفتم و یکمش رو خوردم و بقیش رو ریختم تو صورت آبتین. چشماش رو بست و سیخ وایساد. بعد هم لیوان رو دادم به آیلین و بدون توجه بهش رفتم تو.
مامان اینا که قضیه رو فهمیدن کلی هم اونا دعواش کردن. آبتین هم هی خودش رو میچسبوند به من و هی مسخره بازی در میاورد که مثلا از دلم دربیاره. یه دفعه از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش و بعد ۵ دقیقه برگشت.
آبتین: مامان به نیما اینا گفتم امشب بیان اینجا.
مامان: خوب کاری کردی.
با مامان رفتم آشپزخونه تا تو شام درست کردن بهش کمک کنم. 
☆☆☆☆☆
ساعت ۸ اینا بود که نگار اینا اومدن. نیما یه کیسه ی مشکی که نفهمیدم توش چیه رو داد به آبتین و آبتینم بردش تو اتاقش. قضیه رو برای نگار تعریف کردم که کلی خندید.
من: عجب بابا. تو مثلا باید بری دعواش کنی بعد نشستی میخندی.
نگار: به کارای تو میخندم. جدی جدی براش موم انداختی؟
من: آره خب مگه چیه.
نگار: هیچی عزیزم شوهر خودته هرکاری دوست داری باهاش بکن.
بعد دوباره زیر زیرکی خندید.
من: نگار اون کیسه ای که نیما داد به آبتین چی بود؟
نگار: والا منم نفهمیدم. بعد از اینکه آبتین به نیما زنگ زد نیما یه ساعتی رفت بیرون و برگشت بعدشم اومدیم اینجا.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. مامان برای شام صدامون کرد که هممون رفتیم تو آشپزخونه.

💞 حسی به نام عشق 💞Where stories live. Discover now