۸۰.خدافظ

175 17 10
                                    

#پارت_هشتادم 💫
در رو باز کردم و رفتم تو. به ساعت نگاه کردم که دیدم یه ربع به دوعه. در رو بستم و کیفم رو انداختم رو زمین و مانتوم رو در آوردم و رو مبل دراز کشیدم. سرم به شدت درد میکرد و درد قلبم بدتر. صدای پای آبتین رو شنیدم که داشت میومد سمتم. چشمام رو بستم که نبینمش. لحنش خیلی نگران بود که باعث شد پوزخندی بزنم.
آبتین: لیدا کجا بودی تا الان؟ ساعت رو نگاه کردی؟ برای چی اینجا خوابیدی؟
کنار مبل نشست و دستش رو گذاشت رو صورتم که دستش رو پس زدم.
من: ولم کن.
آبتین: لیدا ...
من: انقدر لیدا لیدا نکن بذار بخوابم.
بعدم پشتم رو کردم بهش. چیزی نگفت و از جاش بلند شد و از پله ها رفت بالا. دوباره صدای پاش اومد. یه پتو انداخت روم و دوباره رفت بالا. سرم رو بردم زیر پتو زدم زیر گریه. خیلی دلم براش سوخت که اونجوری باهاش حرف زدم ولی بلافاصله یادم افتاد که اون چه بدی بزرگی در حقم کرده.
☆☆☆☆☆
صبح با سردرد بدی از خواب بیدار شدم. برای یه لحظه همه چی از یادم رفته بود و داشتم با خودم فکر میکردم که چرا تو پذیرایی خوابیدم که اتفاقای دیشب یادم افتاد که اخمام رفت تو هم. از جام پاشدم و رفتم تو دستشویی تو راهرو و به خودم نگاه کردم. چشمام قرمز شده بود و همه ی آرایشم ریخته بود رو صورتم. دست و صورتم رو شستم و رفتم تو اتاق. آبتین تو اتاق بود و داشت لباساشو عوض میکرد. فکر کردم رفته مطب. اخم کردم و رفتم سمت کمد. لباسای تو خونم رو در آوردم و رفتم تو دستشویی و لباسامو عوض کردم. از دستشویی اومدم بیرون که دیدم آبتین دم در دست به سینه وایساده اخم غلیظی کرده. بهش محل ندادم و از کنارش رد شدم.
آبتین: چته لیدا؟ چرا اینجوری میکنی؟
جوابش رو ندادم و از پله ها رفتم پایین.  دستم رو گرفت و برم گردوند.
آبتین: میگم چته؟
دستم رو از تو دستش در آوردم.
من: چمه؟ چرا اینجوری میکنم؟ جوابش رو خودت خوب می‌دونی. باورم نمیشه این همه مدت گولم میزدی.
آبتین: چی میگی لیدا؟
من: چی میگم؟ یعنی میخوای بگی بابای تو نبود که ماشین بابای من و خراب کرد و مامان بابای منو نگار رو کشت؟ میخوای بگی بابات نبود که وصیت کرده بود بعد از مرگش تو بیای ما رو پیدا کنی و حواست بهمون باشه؟ من چه قدر سادم که فکر کردم تو واقعا عاشقمی. چه قدر راحت خودم رو دستت سپردم. چه قدر من احمقممم.
بعد هم گلدونی که رو میز بود و برداشتم و پرت کردم تو دیوار و نشستم رو زمین و سرم رو با دستام گرفتم. آبتین حرفی نمیزد و فقط نگام میکرد.
آبتین: لیدا من ...
من: تو چی هان؟ میخوای از خودت دفاع کنی؟ میخوای کارت رو توجیه کنی؟ میخوای بگی نه من واقعا دوست دارم؟ اگه این چیزا رو میخوای بگی همون بهتر که چیزی‌ نگی.
از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم. خودم رو انداختم رو تخت. سرم رو تو بالش فرو کردم و زدم زیر گریه.
☆☆☆☆☆
با صدای بسته شدن در خونه از جام بلند شدم و در کمد رو باز کردم و چمدونم رو در آوردم و همه ی لباسام رو تا کردم و گذاشتم تو چمدون. کشوی آبتین رو باز کردم و همون پیرهن شب تولدش رو در آوردم و اونم تا کردم و گذاشتم تو چمدون. عکس دو نفره ی روی پاتختیمون رو هم برداشتم. یه کاغذ خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن:
آبتین 
نمی‌تونستم تو این خونه بمونم و هر روز تو چشات نگاه کنم و به این فکر کنم که تمام این مدت داشتی بهم دروغ میگفتی. اینو بدون که همیشه دوست داشتم و دارم ولی نمی‌دونم با این حقیقتی که شنیدم میتونم بازم باهات ادامه بدم یا نه. هنوز نتونستم با خودم کنار بیام. میرم تا شاید بتونم همه ی اینا رو فراموش کنم. به نگار چیزی از این ماجرا نگید. نمی‌خوام زندگی‌ اونم مثل من خراب شه.
خدافظ
لیدا
گذاشتمش تو یه پاکت و صورتم رو پاک کردم و لباسام رو پوشیدم و پاکت رو گذاشتم جلوی آیینه و چمدونم رو برداشتم و بعد از نگاه کردن به خونه در رو باز کردم و رفتم بیرون.

💞 حسی به نام عشق 💞Where stories live. Discover now