#پارت_بیست_و_پنجم 💫
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. فحشی زیر لب دادم و به زور سره جام نشستم. دستم رو دراز کردم و گوشی رو از تو شارژ درآوردم.
من:بله؟
آبتین: سلام خواب بودی؟
من: آره
آبتین: خب عیب نداره دیگه باید بیدار میشدی. نیم ساعت دیگه آماده باش با آیلین میایم دنبالت.
من: برا چی؟
آبتین: قرار بود بریم خرید دیگه.
من: من که نگفتم میام.
آبتین: یعنی نمیای؟
خیلی دوست داشتم خواهرش رو ببینم ولی از طرفی هم دوست نداشتم قبول کنم که فکر کنه خیلی میخوام خودم رو بچسبونم بهش.
آبتین: آیلین خیلی دوست داره ببینت. به خاطر اون بیا.
من: باشه. نیم ساعت دیگه دم درم.
آبتین: پس فعلا.
من: خدافظ.
با خواب آلودگی دوباره سر جام دراز کشیدم. حال اینکه از جام بلند شم رو نداشتم ولی با هر زوری بود از جام پا شدم. آبی به دست و صورتم زدم و یه لقمه نون پنیر گردو برا خودم گرفتم. ساعت ۱۲ بود ولی من هنوز خیلی خوابم میومد. خوش به حال نگار الان گرفته خوابیده اون وقت من باید برم خرید. رفتم سمت اتاقش و در رو باز کردم. با دیدن اتاق خالی چشام گرد شد. لابد باز با نیما رفته بیرون. حالا خوبه دیشب پیش هم بودیم. سری تکون دادم و رفتم سمت اتاق خودم. یه مانتو نارنجی که جلوش کوتاه بود و پشتش کمی بلند تر از جلوش رو برداشتم و با یه پیرهن سفید زیرش پوشیدم. شلوار قد نودم رو پام کردم و موهام رو فرق کج ریختم رو صورتم. یه رژ نارنجی هم زدم و بعد از سر کردن شالم و برداشتن کیفم از خونه رفتم بیرون. کتونیای سفیدم رو پوشیدم و سوار آسانسور شدم. در رو که باز کردم مزدا 3 آبتین رو دیدم. در عقب رو باز کردم و نشستم.
من: سلام.
آبتین: سلام.
دختری که صندلی جلو نشسته بود برگشت سمتم. چشام گرد شد.
من: آیلیین!
اونم دست کمی از من نداشت.
آیلین: لیداااا!
دوتایی با هم شروع کردیم به خندیدن.
آبتین: شما دوتا همدیگه رو میشناسید؟
من: آره. برا تولد روژان رفتم آرایشگاه اونجا با آیلین آشنا شدم. چطوری تو؟
آیلین: من که خوبم ولی انگار تو بهتری. خوب داداش ما رو تور کردیا.
فهمیدم که قضیه رو نمی دونه.
من: دیگه چه میشه کرد. عشقه دیگه.
برگشتم و به آبتین نگاه کردم که با تعجب نگام میکرد. با چشم بهش فهموندم که ضایع نکنه.
آیلین: خیلی خوشحال شدم که تو قراره بشی زن داداشم لیدا. همش میترسیدم یه عفریته گیرمون بیفته.
خنده ای کردم و برگشتم سمت آبتین.
من: نمیخوای راه بیوفتی عزیزم؟
سرش رو تکون داد و استارت زد. تو طول مسیر فقط من و آیلین حرف میزدیم و آبتین ساکت بود. رو به روی یه پاساژ ترمز کرد و بهمون گفت پیاده شیم تا بره ماشین رو پارک کنه.
آیلین: خب بگو ببینم چطوری با هم دیگه آشنا شدین؟
من: خب ما تو آموزشگاه آشنا شدیم. یه مدتی با هم سلام علیک داشتیم و بعدشم خودم نفهمیدم چی شد که یه دفعه از همدیگه خوشمون اومد و تصمیم گرفتیم با همدیگه بیشتر آشنا بشیم.
آیلین: که اینطور. آخه خودش گفته بود تو مطبش با هم آشنا شدین.
چشمام گرد شد. چرا آبتین باید به دروغ همچین حرفی بزنه.
من: خب میدونی من یه بارم مطبش رفته بودم. در اصل اولین بار اونجا همدیگه رو دیدیم بعدش هم توی آموزشگاه دوباره هم دیگه رو دیدیم و همکار شدیم.
آیلین: آخی عزیزم چه رمانتیک.
لبخند زوری ای زدم و چیزی نگفتم. صبر کن آقا آبتین دارم برات. آبتین هم اومد و شروع کردیم به گشتن. آیلین که قربونش برم کلی خرید کرد و جیب آبتین رو خالی کرد. منم که چیزی احتیاج نداشتم برا همین چیزی نخریدم.
آبتین: لیدا تو چرا هیچی انتخاب نمیکنی؟
من: آخه چیزی لازم ندارم.
آبتین: نمیشه. اولین باره با آیلین میایم بیرون. زشته تو دست خالی بری خونه.
من: ولی من واقعا چیزی لازم ندارم.
آیلین: حرف نباشه. خودم برات یه چیزی میگیرم. بگو ببینم اهل ورزش و باشگاه هستی؟
سرم رو تکون دادم که دستم رو کشید و برد توی یه مغازه.
آیلین: خب حالا هر ستی رو که دوست داری انتخاب کن.
من: آخه...
آیلین: آخه بی آخه. زودباش انتخاب کن.
نگاهی به لباسهای ورزشیه دور و برم انداختم. یه تیشرت صورتی که روش آرم آدیداس بود با شلوار ست مشکیش که بغلش دو تا خط صورتی بود نظرم رو جلب کرد. به قیمتش نگاه کردم. چون مارک بود خیلی گرون بود برگشتم سمت آیلین که بگم از چیزی خوشم نیومد که یهو به آبتین گفت همین رو میخواد.
من: ولی من که چیزی نگفتم.
آیلین: چیزی نگفتی ولی یادت نره منم مثل تو یه دخترم. نگات کنم میفهمم چی تو ذهنته.
من: آخه خیلی گرون بود نمیخوام آبتین همچین پولی بده برای یه ست ورزشی.
آیلین: نگاه کن چه قدرم به فکر جیب شوهرشه. ولی نگران نباش. آبتین این پولا براش پول خورده.
با تعجب نگاش کردم که پشتش رو کرد بهم و رفت پیش آبتین. مگه چه قدر پول داره که آیلین میگه این پولا براش پول خورده؟
ВЫ ЧИТАЕТЕ
💞 حسی به نام عشق 💞
Любовные романыخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...