#پارت_هشتاد_و_سوم 💫
لباسام رو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین.
من: هستی بیا بریم دیر میشه ها.
از خونه رفتیم بیرون و رفتیم سمت آرایشگاه. موهای منو از پایین شینیون کرد و موهای هستی رو باز درست کرد. لباسامون رو پوشیدیم و پالتوهامون رو روش پوشیدیم و بعد از حساب کردن راه افتادیم سمت سالن.
☆☆☆☆☆
همه ماسک زده بودن و جو خیلی رسمی ای داشت.
من: اینجا رو از کجا پیدا کردی هستی؟
هستی: یکی از دوستام دعوت کرده. آها اوناهاشش.
بعد هم به دختری اشاره کرد که داشت میومد سمتمون. با هم دست دادیم و سلام کردیم.
مهدیه: خوش اومدید بچه ها. از خودتون پذیرایی کنید.
سرمون رو تکون دادیم. رفت سمت بقیه ی مهمونا. ماسک به صورتم چسبیده بود و صورتم رو به خارش انداخته بود.
من: وای هستی. صورتم میخاره.
هستی: ای بابا. تحمل کن دیگه.
پوفی کردم. خیلی بی حوصله بودم و اصلا حس و حال مهمونی رو نداشتم. در باز شد و یه مرد اومد تو. سر تا پاش رو نگاه کردم. استایلش خیلی شبیه آبتین بود. آب دهنم رو قورت دادم. حس میکردم ضربان قلبم به هزار رسیده. سرم رو برگردوندم سمت هستی.
من: هستی بدون اینکه تابلو کنی برگرد اون پسره رو نگاه کن. خیلی شبیه آبتینه.
هستی: کو کو؟
من: عه. خوبه میگم تابلو نکن. اونی که با دوستش اون طرف وایسادن.
برگشت و نگاشون کرد.
هستی: راست میگیا. خدا کنه ماسکش رو برداره قیافش رو ببینیم.
برگشتم و دوباره نگاش کردم ولی اون حواسش به ما نبود و داشت به دور و برش نگاه میکرد. انگار که داشت دنبال کسی میگشت. سرم رو برگردوندم که نفهمه دارم نگاش میکنم.
☆☆☆☆☆
سینی شربت رو گرفتن جلومون. یه شربت پرتقال برداشتم و جام رو عوض کردم. صندلی هم نذاشته بودن آدم بشینه. با این کفشا پام سرویس شد. سرم رو برگردوندم که نگام خورد به آیینه. نگاهی به خودم انداختم که متوجه همون پسری شدم که شبیه آبتین بود. از تو آیینه نگاش کردم که متوجه شدم اونم داره نگام میکنه. از تو آیینه مستقیم تو چشمام زل زده بود و خیلی عجیب نگام میکرد. دوباره ضربان قلبم رفت بالا و یه جوری شدم. من فقط وقتی آبتین نگام میکرد اینطوری میشدم ولی حالا ... شاید چون شبیه آبتینه اینطوری شدم. سرم رو برگردوندم و به لیوان توی دستم نگاه کردم. آهنگ هایی که تا الان پخش میکردن آهنگ های بالماسکه بود ولی الان اعلام کردن که میخوان برای تانگو هم آهنگ بذارن. هستی اومد سمتم و کنارم وایساد.
هستی: لیدا اون پسره که شبیه آبتینه همش داره نگات میکنه.
من: جدا؟
هستی: آره بابا. همش نگات میکنه و به دوستش یه چیزایی میگه.
من: وا.
هستی: هیع. الانم داره میاد سمتمون.
هول شدم.
من: عه هستی استرس نده.
برگشتم که خوردم بهش. خداروشکر بیشتر شربتم رو خورده بودم برای همین نریخت.
من: ببخشید.
چیزی نگفت و فقط نگام کرد. خدایا چرا انقدر شبیه آبتینه. دستش رو گرفت سمتم ولی چیزی نگفت. وا چرا حرف نمیزنه. با سر ازش پرسیدم چیه که با سر به سمت سالن اشاره کرد. دقیق نگاش کردم. حس قوی ای نمیذاشت مخالفت کنم و به شدت دلم میخواست دستم رو بذارم تو دستش. دستم رو تو دستش گذاشتم و باهاش رفتم سمت وسط سالن. دست راستم رو گرفت تو دستش و با دست چپش کمرم رو گرفت. دست چپم رو گذاشتم رو شونش. یه دفعه آهنگ perfect پخش شد. سرم رو بلند کردم و به اطرافم نگاه کردم. حالم یه جوری شده بود. این همون آهنگی بود که آبتین وقتی میخواست بهم بگه دوسم داره برام خوند. اشک تو چشمام جمع شد. آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نفسام رو کنترل کنم. شروع کردیم به رقصیدن. موقع رقص اصلا نگاش نمیکردم ولی اون همینطوری بهم زل زده بود. آخرای آهنگ بود که یه دفعه چرخوندم و روی دستش نگهم داشت که کمرم خم شد و دستامون رفت بالا تر. سرش بهم نزدیک تر شد که یه تیکه از موهاش افتاد رو پیشونیش. صداش در اومد.
_ منو ببخش لیدا.
چشام گرد شد. نفسم بند اومده بود و صدام در نمیومد اما به زور زمزمه کردم.
من: آبتین ...
قفسه سینم شروع کرد تند تند تکون خوردن. دستم رو از تو دستش در آوردم و ازش جدا شدم و سریع از سالن زدم بیرون. صدای پاشو میشنیدم که داشت دنبالم میومد. سریع برای یه تاکسی دست تکون دادم و سوارش شدم. ماسکم رو در آوردم و پشتم رو نگاه کردم. قلبم هنوز تند تند میزد. هنوز تو شوک بودم. آبتین از کجا فهمیده بود من اینجام. از کجا فهمیده بود تو این مهمونیم. سرم داشت میترکید. چه قدر دلم براش تنگ شده بود. پس بگو چرا حرف نمیزد. نمیخواست من بفهمم خودشه.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...