#پارت_هفتاد_و_هشتم 💫
چند ماهی گذشت و نگار روز به روز به زایمانش نزدیک تر میشد. با صدای زنگ گوشیم از تو جیبم درش آوردم.
من: بله.
نیما: سلام خوبی. لیدا پاشو بیا به آدرسی که برات میفرستم. بچه به دنیا اومد.
من: چیییی؟
با سرعت از جام بلند شدم که چایی که تو دستم بود ریخت رو دستم.
من: آخ سوختم. سریع آدرس رو برام بفرست.
نیما: آروم بیایا.
من: باشه باشه اومدم.
قطع کردم و سریع لباسام رو پوشیدم و چون ماشین خودم تعمیرگاه بود سوار ماشین آبتین شدم.
☆☆☆☆☆
ماشین رو پارک کردم و یکمم جلوش رو زدم به ماشین جلویی.
من: اوه اوه. آبتین منو میکشه.
از ماشین پیاده شدم و به ماشین نگاه کردم. ماشین جلویی هیچیش نشده بود ولی جلوی ماشین آبتین یکم رفته بود تو.
رفتم تو بیمارستان و از پذیرش سوال کردم و از پله ها رفتم بالا.
من: سلام. کوش نگار؟
نیما: همین الان بردنش تو بخش.
من: حالش خوبه؟
نیما: خوبه خداروشکر. هم خودش هم بچه.
من: خب خداروشکر. من یه زنگ به آبتین بزنم.
گوشیم رو در آوردم و با ذوق شماره ی آبتین رو گرفتم.
من: سلام خوبی. آبتین ما بیمارستانیم تو هم بیا.
آبتین: بیمارستان برای چی؟
من: نگار زایمان کرده.
آبتین: عه. به سلامتی. چند دقیقه دیگه اونجام.
☆☆☆☆☆
در اتاق رو باز کردیم و رفتیم تو. رفتم سمت نگار و بغلش کردم و کلی ماچش کردم.
من: آخی مامانی. تا باشه از این مامانا.
نگار: آی لیدا ولم کن خفم کردی.
ازش جدا شدم.
نگار: بچه کو؟
نیما: گفتن یکم دیگه میارنش.
آبتین: اسمش رو مشخص کردین؟
نگار: آره. نسا.
من: آخی عزیزم.
در اتاق باز شد و یه پرستار با بچه اومد تو. وای خدااا. چه قدر کوچولوعه. بچه رو داد به نگار و از اتاق رفت بیرون. همه ریخته بودن سرش و بچه رو نگاه میکردن. هلشون دادم عقب و رفتم جلو.
من: عه برید کنار ببینم. خیر سرم خالشما.
رفتم جلو و بچه رو از نگار گرفتم. با اینکه نوزاد بود ولی خیلی خوشگل بود.
☆☆☆☆☆
از نیما خدافظی کردیم و از بیمارستان رفتیم بیرون. آبتین رفت سمت ماشین و در رو زد که نگاش افتاد به جلوی ماشین. لبم رو گاز گرفتم و خودم رو زدم به اون راه.
آبتین: لیداا. این چیه؟
من: چی چیه؟
آبتین: این فرو رفتگی جلو ماشین چیه؟
من: کو؟
رفتم جلو و الکی خودم رو زدم به اون راه.
من: نمیدونم. چیزی نشده که.
آبتین: این چیزی نشده؟ لیدا راستش رو بگو تو زدی؟
مظلوم نگاش کردم.
من: خب ... خب عجله داشتم میخواستم سریع پارک کنم زدم به این جلویی.
نفسش رو داد بیرون و مهربون نگام کرد.
آبتین: اشکال نداره عزیزم بشین بریم.
من: عصبی نیستی؟
آبتین: نه عزیزم بشین.
KAMU SEDANG MEMBACA
💞 حسی به نام عشق 💞
Romansaخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...