#پارت_نوزدهم 💫
من: سلام.
آبتین: سلام.
دو تا کیک شکلاتی و نسکافه سفارش داد. زل زدم بهش تا شروع کنه به حرف زدن.
من: گفتی میخوای موضوع مهمی رو بگی.
دستی به پیشونیش کشید. کلافه بود و این از حرکاتش کاملا مشخص بود.
آبتین: قبل از هرچیزی میخوام ازت بابت دیشب معذرت خواهی کنم. خیلی بی عقلی کردم اون موقع. به عواقبش فکر نکردم. خودم و تو رو تو دردسر انداختم.
اخم ریزی کردم و مشکوک نگاش کردم.
من: منظورت چیه؟
دستش رو کرد تو موهاش و محکم کشیدشون. نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد.
آبتین: باید با هم ازدواج کنیم.
چشمام تا حد امکان گشاد شد. هول شد و دستپاچه شروع کرد به حرف زدن.
آبتین: ببین لیدا میدونم خیلی یهویی گفتم ولی گوش کن ...
من: نه تو گوش کن. تو درباره ی من چی فکر کردی هان؟ یعنی چی که ازدواج کنیم؟
اونم عصبی شد و اخم کرد.
آبتین: اگه اجازه بدی توضیح میدم. ببین دختری که دیشب دیدیم دختر دختر خاله ی مامانمه. اونم نه گذاشته نه برداشته همون دیشب زنگ زده به مامانم همه چی رو گفته. ما هم که رسیدیم خونه مامانم داد و بیداد کرد که چجوری نامزد کردی که من نفهمیدم. منم هر چه قدر براش توضیح که الکی گفتم راضی نشد. میخواد ببینتت.
از جام بلند شدم و دستام رو محکم کوبیدم رو میز.
من: تو واقعا چجوری میتونی همچین چیزی رو از من بخوای؟ به خاطر کار احمقانه ی تو منم باید بسوزم؟ چی باعث شد فکر کنی قبول میکنم؟
از جاش بلند شد و مثل من دستاش رو گذاشت رو میز.
آبتین: صدات رو بیار پایین. نه که من خیلی مشتاق این کارم. میگم مجبوریم میفهمی؟ اگه این کارو نکنیم مامانم خودش میاد پیدات میکنه. میدونم که این کارو میکنه.
با عصبانیت دستم رو کردن تو کیفم و پول سفارش رو که هیچی هم ازش نخورده بودم رو گذاشتم رو میز. پوزخندی زدم.
من: خدافظ جناب حسینی.
با قدمای بلند از کافه زدم بیرون. صداش رو میشنیدم که صدام میکرد. اما توجه نکردم و سریع سوار ماشین شدم و استارت زدم.
☆☆☆☆☆
ماشین رو تو پارکینگ آموزشگاه پارک کردم و پیاده شدم. حرصم گرفته بود پسره ی ... . ای خدا پرو پرو اومده میگه بیا ازدواج کنیم. همون شب باید دهنش رو سرویس میکردم تا حساب کار دستش بیاد. به ساعتم نگاه کردم. ۵ دقیقه تا شروع کلاس مونده بود. کلید و پوشم رو گرفتم و رفتم تو کلاس. با صدای نوتیف گوشیم از کیفم درش آوردم.
نگار: چیشد؟ چی گفت؟
براش تایپ کردم.
من: الان حوصله ندارم. بعدا میگم.
بعد هم گوشی رو سایلنت کردم و گذاشتم تو کیفم. اصلا حوصله ی سر و کله زدن با بچه ها رو نداشتم. دوباره حرفاش اومد تو ذهنم. حداقل نگفت نامزد کنیم بعد یه مدت میگیم تفاهم نداریم جدا میشیم. یه کاره میگه ازدواج کنیم. پوووف. خل شدم. دارم برای خودم راهکار میگم که چطوری باید ازم میخواست این کارو کنم.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...