#پارت_هشتاد_و_چهارم 💫
صبح با نوری که میخورد تو چشمم بیدار شدم. کش و قوسی به خودم دادم و از جام بلند شدم. از پله ها رفتم پایین و به هستی سلام دادم.
هستی: سلام صبحت به خیر. دیشب کجا غیب شدی یهو.
من: وای نپرس هستی.
قضیه رو برای تعریف کردم که دهنش باز موند.
هستی: اوه شت. چه رمانتیک.
چشم غره ای بهش رفتم.
من: فکر کنم نگار بهش گفته من اینجام. چون اون روز گفتم الان میام هستی فکر کنم شنیده رفته گذاشته کف دست آبتین.
هستی: اتفاقا من که خوشحال شدم. میاد دستت رو میگیره میبره سر خونه زندگیت.
لبخندی زدم.
من: میدونی اتفاقا خودمم خیلی خوشحال شدم که اومده. اینطوری حداقل مشکل بینمون حل میشه. دیگه نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم. دیگه هم ازش ناراحت نیستم.
هستی: خب خداروشکر.
من: من یه سر میرم سمت دریا. زود برمیگردم.
هستی: باشه مواظب خودت باش.
میخواستم یکم با خودم فکر کنم و ببینم چطوری باید با آبتین برخورد کنم. دیشب تا نصفه شب تو شوک بودم و باورم نمیشد آبتین اینجا باشه. از پله ها رفتم بالا و یه پیرهن یقه اسکی طوسی بافت گشاد پوشیدم با بوت های بلند مشکی. از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت دریای سیاه.
☆☆☆☆☆
رو نیمکت نشستم و به دریا خیره شدم. اینجا آرامش عجیبی داشت. تو این یه سال خیلی به اینجا عادت کرده بودم. حس کردم کسی از پشت پایین موهام رو که دم اسبی از بالا بسته بودم رو گرفته. برگشتم که آبتین رو پشت سرم دیدم.
آبتین: صبح به خیر.
نباید زود بهش رو میدادم. برای همین اخمی کردم و سرم رو برگردوندم.
آبتین: چه بد اخلاق.
اخمم رو غلیظ تر کردم.
آبتین: اخم نکن بهت نمیاد.
بازم بهش محل ندادم.
آبتین: لیدا.
لپم رو از تو گاز گرفتم. صدام نکن لعنتی.
آبتین: لیدا نگام نمیکنی؟
برگشتم سمتش. چه قدر دلم برای چشاش تنگ شده بود. سرش داشت به سرم نزدیک میشد که سرم رو کشیدم عقب و از جام بلند شدم و یکم به دریا نزدیک شدم و دست به سینه وایسادم. آبتین هم پاشد و پشتم وایستاد.
آبتین: لیدا نمیخوای تمومش کنی؟ یه سال بس نیست که با این قضیه کنار بیای؟ به خدا هر روز نبودنت برام جهنم بود.
لبخند شیطانی ای زدم. میخواستم یکم اذیتش کنم تا یکم حرص بخوره. برگشتم سمتش.
من: نه خیر. بس نیست. یه عمر هم بگذره نمیتونم باهاش کنار بیام فهمیدی؟ حالا هم دست از سرم بردار و برو پی زندگیت.
آبتین: الانم اومدم پی زندگیم. بیا برگردیم. ببین چطوری یه سال الکی از زندگیمون رو از دست دادیم. الان باید بچمون رو بزرگ میکردیم.
من: الکی؟ واقعا فکر میکنی این یه سال جدایی الکی بوده؟ به خاطر دروغا و پنهان کاریای تو بوده.
آبتین: د لعنتی انقدر اینو به روم نیار. فکر میکنی نمیدونم اشتباه کردم. به خدا منم پشیمونم. از روزی که رفتی هزار بار خودم رو لعنت کردم. هزار بار آرزوی مرگ کردم. زندگی برام جهنم شد.
همینطوری داد میزد و حرف میزد و میومد جلو و من هی میرفتم عقب. یه دفعه پام لیز خورد و افتادم تو آب. جیغی کشیدم که همه برگشتن سمتمون. چشام رو بسته بودم و دست و پا میزدم که دستی دستم رو گرفت و کشیدم بالا. نفس عمیقی کشیدم و آبایی که خورده بودم رو پس دادم.
آبتین: لیدا خوبی؟ ببینمت.
سرفه ای کردم و سرم رو تکون دادم. نشونده بودم روی پاهاش و با یه دستش سرم رو گرفته بود و با اون یکی دستش کمرم رو. سرش رو برد تو گردنم و آروم شروع کرد به گریه کردن. دستام رو گذاشتم رو شونش.
من: آبتین ... گریه میکنی؟
آبتین: دیگه خسته شدم لیدا. از این زندگی خسته شدم. الان هم که این اتفاق افتاد ته دلم خالی شد. یه لحظه فکر کردم دیگه نمیتونم ببینمت.
چند قطره اشک از چشمم چکید ولی چون صورتم خیس بود معلوم نمیشد.
من: پاشو خرس گنده. پاشو میخوام برم خونه دارم یخ میزنم.
سرش رو از رو شونم برداشتم و اشکاش رو پاک کردم. کتش رو که انداخته بود رو زمین برداشت و انداخت دورم. تا رسیدن به خونه هیچکدوممون حرفی نزدیم. کت رو دادم بهش و رفتم سمت در خونه. برگشتم و نگاش کردم که با ناراحتی داشت نگام میکرد. در رو بستم و رفتم تو.
ESTÁS LEYENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...