۴۱.حوله

196 21 2
                                    

#پارت_چهل_و_یکم 💫
لبخند ژکوندی زد و رفت تو.
من: ااااه.
به گوشیم نگاه کردم. فکر کنم سوخته بود. با قدمای بلند رفتم سمت خونه. زنگ و زدم که بابا باز کرد. همین که منو دید چشماش گرد شد.
بابا: لیدا! چه بلائی سرت اومده؟
من: دست گل پسرتونه.
زد زیر خنده و از جلوی در رفت کنار.
بابا: بیا برو تو. گفته بود یه بار شیر کاکائو روت خالی کرده این دفعه زحمت کشیده شیریت کرده.
من: با افتخار هم میاد تعریف میکنه نه؟
بابا: آره بابا. گفته چه بلاهایی سرش آوردی.
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین. همون موقع مامان از آشپزخونه اومد بیرون و منو دید.
مامان: هیع. خاک به سرم. چه بلائی سرت اومده.
بابا: دست گل پسره جنابعالیه.
مامان: بیا لیدا. بیا برو حموم تا بو نگرفتی.
سرم رو تکون دادم و با مامان از پله ها رفتم بالا. آبتین در اتاقش رو باز کرد و شاد و خندون اومد بیرون. برزخی نگاهش کردم که لبخند ژکوندی زد.
مامان: ببند نیشت رو بچه پررو. نگا کن چیکارش کردی.
شونه ای بالا انداخت.
آبتین: تلافی کردم.
مامان: اینطوری؟
آبتین: طور دیگه ای به ذهنم نرسید.
مامان: واقعا که. برو کنار بریم تو.
از جلوی در رفت کنار و منو مامان رفتیم تو.
مامان: لیدا تو کابینت حوله ی اضافه هست. لباس داری پیشت؟
من: آره لباسای امروزم هست.
مامان: باشه پس من دیگه برات لباس نیارم؟
من: نه دستتون درد نکنه.
رفتم تو حموم و همه ی لباسام رو در آوردم. حالا بدون لباس زیر چیکار کنم. آبتین خدا بگم چی کارت نکنه. نزدیک یه ساعت تو حموم بودم و خودم رو کامل‌ شستم. مگه این بوی شیر ازم میرفت. لباسامم شستم و روی شوفاژ حموم آویزون کردم. حوله ای که تو کابینت بود و برداشتم و تنم کردم. یه حوله هم برداشتم و بستم به موهام. از حموم که اومدم بیرون دیدم یه دست لباس زیر نو که هنوز مارکش روش بود روی تخت بود. حتما مامان گذاشته برام. لبخندی زدم و رفتم سمت تخت و برشون داشتم. همون موقع در باز شد و آبتین اومد تو. سریع لباسا رو بردم پشت سرم.
من: یه در بزنی بد نیستا.
آبتین: فکر نمیکردم حالا حالا ها بیای بیرون. حالا هم که طوری نشده. اولین بار نیست که با حوله میبینمت.
بیشورو نگا. داره اون سری که اومده بود خونه و با حوله دیده بودم رو به روم میاره. اخمی کردم که اومد جلوتر.
آبتین: چی پشتت قائم کردی؟
من: هیچی.
آبتین: عه عه. دروغگویی کار خوبی نیستا.
من: عه نه بابا.
آبتین: آره مامان.
خیلی بهم نزدیک شده بود. لباس زیرا رو پرت کردم پشت سرم و سریع گوشش رو گرفتم.
من: پسره ی بیشور رو من شیر می ریزی حالت رو میگیرم.
آبتین: آی آی. این چه عادت بدیه که تو داری؟ هی گوش آدم رو میگیری.
من: حرف نباشه.
هلش دادم سمت تخت که چشمش به لباس زیرا نیوفته.
من: دفعه آخری بود که این کارو کردیا. فهمیدی؟
پشت پاش خورد به لبه ی تخت و افتاد رو تخت. دستم رو کشید و منم افتادم روش. آب دهنم رو قورت دادم و نگاش کردم. کمرم رو گرفت و جاش رو با من عوض کرد.
آبتین: نه نفهمیدم.
من: بهت میفهمونم.
آبتین: بفهمون.
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم. یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و با لبخند شیطنت باری نگام کرد. چشماش رفت سمت حولم که به خاطر تکونایی که خورده بودم یکم یقش باز شده بود. یقم رو درست کردم و نیم خیز شدم که از روم بلند شه. از رو تخت بلند شدم و دستش رو گرفتم و بردم سمت در.
من: بفرما بیرون.
آبتین: ای بابا از اتاق خودمون هم بیرونمون میکنن.
در رو روش بستم و قفل کردم. لباسام رو پوشیدم و بعد از خشک کردن موهام رفتم پایین.
مامان: عافیت باشه عزیزم.
من: سلامت باشید.
آیلین: زنداداش شیریه ما چطوره؟
بابا: اذیتش نکن بچه.
با صدای زنگ گوشی خونه بابا دیگه چیزی نگفت و جواب داد.
بابا: بله. سلام چطوری بابا. لیدا هم همینجاست گوشی. بیا لیدا. نگاره.
از جام پاشدم و گوشی رو ازش گرفتم و بهش گفتم که بعدا بهش زنگ میزنم میگم چیشده.
دوباره برگشتم و نشستم سر جام. آبتین در خونه رو باز کرد و اومد تو. اخمی کردم و روم رو کردم اونور که اومد کنارم نشست و دستش رو انداخت رو شونم.
آبتین: خانوم قهره؟
برگشتم سمتش و اخمی بهش کردم.
آبتین: ای بابا. تو که بی جنبه نبودی عشقم.
مامان: آبتین خان زدی بیچاره رو شیری کردی انتظار داری با روی خندون ازت استقبال کنه؟
من: عیب نداره مامان. منم بلدم تلافی کنم.
بعدم برگشتم سمت آبتین و لبخندی بهش زدم.
آبتین: وقتی اینطوری لبخند میزنی چهار ستون بدنم میلرزه.
همه زدن زیر خنده.
من: خب اگه اجازه بدین من دیگه برم خونه.
مامان: کجا مگه من می ذارم بری.
من: نه دیگه برم که فردا هم کلاس دارم. به شما هم خیلی زحمت دادم این دو روزو.
مامان: این چه حرفیه میزنی عزیزم. من حتی میخواستم باهات صحبت کنم که بیای و اینجا پیش ما باشی. آخه یه دختر تنها تو اون خونه خطرناکه.
من: ممنونم شما خیلی لطف دارید.
آیلین: خودت رو لوس نکن. بیا دیگه. لطفااا. به خاطر من.

💞 حسی به نام عشق 💞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora