#پارت_هفتاد_و_سوم 💫
صبح با نوری که به چشمم میخورد چشمام رو باز کردم. دستی به صورتم کشیدم و تو جام غلت زدم که دلم درد گرفت. اخمام رفت تو هم. به بغل دستم نگاه کردم که دیدم آبتین نیست. آروم تو جام نشستم و ملافه رو دور خودم پیچیدم. از جام بلند شدم و ملاحفه ها رو انداختم تو سبد و رفتم تو حموم. یه ساعتی تو حموم بودم و قشنگ خودم رو سابیدم. حولم رو تنم کردم و از حموم اومدم بیرون. خودم رو تو آیینه نگاه کردم. یاد دیشب افتادم. لبخندی زدم و به تخت نگاه کردم. منم این کاره بودم و خبر نداشتم. یه ربدوشامبر گذاشتم رو تخت و حولم رو در آوردم که در اتاق باز شد. جیغی کشیدم و حوله رو گرفتم جلوم.
من: چرا در نمیزنی.
آبتین: وا. چه در زدنی. زنمی دیگه.
من: هستم که هستم. در بزن وقتی میای تو.
اومد سمتم و گونم رو بوس کرد.
آبتین: چشم. صبحت هم به خیر.
من: صبح به خیر. برو بیرون لباسم رو عوض کنم میام.
آبتین: بازم چشم.
از اتاق رفت بیرون و در رو بست. رفتم تو حموم و حولم رو آویزون کردم و اومدم بیرون و رفتم سمت تخت که دوباره در اتاق باز شد. این دفعه دیگه چیزی دستم نبود که بگیرم جلوم برای همین دستام رو گرفتم جلوم.
من: آبتیییین.
نگاش شیطون شده بود.
آبتین: جووونمممم.
من: چرا سرتو عین گاو میندازی میای تو.
هیچی نگفت و فقط سر تا پام رو نگاه کرد.
من: هوی. نگاه نکن.
شیطون جوابم رو داد.
آبتین: نگاه نکنم؟ بعد از کارای دیشب الان چجوری نگاه نکنم.
با کمی خجالت بهش چشم غره رفتم.
من: حالا میخوای هی یادم بیاری؟
بعد هم رفتم سمت تخت و ربدوشامبرم رو برداشتم و پوشیدم.
اومد سمتم و از پشت چسبید بهم و دستاش رو گذاشت رو شونم.
آبتین: چه قدر هم که تو بدت اومد.
بعدم سرش رو برد تو موهام.
آبتین: بیا بریم برات صبحونه حاضر کردم.
بعدم دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
آبتین: صبر کن.
برگشتم سمتش و نگاش کردم.
آبتین: چشمات رو ببند.
من: برای چی؟
آبتین: ببند حالا.
چشمام رو بستم که دستم رو گرفت و آروم از پله ها بردم پایین.
آبتین: حالا باز کن.
آروم چشمام رو باز کردم که جلوم رو پر از بادکنک های رنگارنگ گرفته بود.
من: وای اینا برای منه؟
آبتین: نه پس برای ملیساس.
من: نمیتونی دو دقیقه حالم رو نگیری.
خندید و ببخشیدی گفت.
من: خیلی خوشگلن. کی وقت کردی اینا رو بگیری.
آبتین: دیروز که داشتم از مطب میومدم.
دستام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم رو سینش.
من: خیلی دوستت دارم.
اونم محکم تر بغلم کرد.
آبتین: منم همینطور.
لبخندی زدم و ازش جدا شدم.
من: بیا بریم که خیلی گشنمه.
رفتم تو آشپزخونه و پریدم رو اوپن.
آبتین: چرا رفتی اون بالا.
من: میخوام اینجا صبحونه بخورم.
یه لقمه برام گرفت و داد دستم.
آبتین: بفرمایید.
من: این لقمه خوردن داره.
آبتین: نوش جونت.
نگاهی به دور و اطرافم کردم.
من: اینجا رو کی تمیز کرده؟
سینش رو داد جلو.
آبتین: معلومه. آقا آبتین.
من: اون همه کارو؟
آبتین: آره از ساعت ۶ بیدارم.
اومد سمتم لقمم رو بده که صورتش رو گرفتم و لبش رو بوس کردم.
من: دستت درد نکنه.
آبتین: برای خانومم هر کاری میکنم.
KAMU SEDANG MEMBACA
💞 حسی به نام عشق 💞
Romansaخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...