#پارت_چهل_و_ششم 💫
عاقد: دوشیزه باصری برای بار سوم عرض میکنم آیا وکلیم شما رو با مهریه ی معلوم به عقد دائم آقای آبتین حسینی در بیاورم؟
نگاهمو از متین گرفتم و به قرآن نگاه کردم.
من: به یاد پدر و مادرم و با اجازه ی بزرگترای جمع ... بله.
همه شروع کردن به دست و سوت زدن. بعد از امضا کردن برگه ها عاقد رفت و همه کشف حجاب کردن. مامان هم بعد از دادن کادوش که یه سکه ی کامل بود رفت تو آشپزخونه تا ناهار رو آمده کنه. همه یکی یکی میومدن و بهمون تبریک میگفتن. رشیدی هم اومده بود و یکم معذب بودم که منو اینطوری ببینه هر چی نباشه رییسمه. بعد از اینکه همه سلام احوال پرسیاشون رو کردن و راحت شدم رفتم سمت متین. پشتش به من بود و داشت شربت میخورد. از پشت زدم به کتفش.
متین: به. لیدا خانوم. دیگه داشتم مطمئن میشدم منو ندیدی.
من: مگه میشه نبینمت.
بعد هم همدیگه رو بغل کردیم.
من: خیلی وقته ندیدمت. خیلی عوض شدی. اوضاع زندگی چطوره؟
متین: تو هم خیلی عوض شدی. اوضاع هم ...
آبتین: عشقم.
با تعجب برگشتم نگاش کردم. کنارم وایساد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
آبتین: معرفی نمیکنی؟
من: متین از دوستای دانشگاهم.
متین: خوشبختم. مبارک باشه.
بعد هم با هم دست دادن.
آبتین: ممنون. خوشبختم.
من: راستی تو از کجا خبردار شدی؟
آبتین: نگار دعوتم کرد. بهت نگفته؟
من: نه. حتما میخواسته سوپرایزم کنه. سوپرایز هم شدم.
نگار: آقا متین تحویل نمیگیری. همش چسبیدی به لیدا یکم هم بیا پیش ما.
متین: تو منو دعوت کردی تو باید بیای استقبالم.
نگار: از اینکه دعوتت کردم بیای پشیمونم نکنا.
من: ای بابا. شما دوتا هنوز هم دعوا میکنین؟ ول کنید دیگه.
متین: من فقط اومدم ببینمت و بهت تبریک بگم. خیلی خوشحال شدم دوباره دیدمتون. امیدوارم خوشبخت بشین. من دیگه میرم.
من: الان؟ تو که تازه اومدی. میموندی ناهار میخوردی بعد میرفتی.
متین: نه دیگه برم. فقط اومده بودم ببینمت و بهت تبریک بگم. آخ راستی داشت یادم میرفت.
دستش رو کرد تو جیب کتش و یه جعبه ی باریک مخملی درآورد.
متین: این هم یه یادگاری از طرف من.
من: چرا زحمت کشیدی.
جعبه رو از دستش گرفتم و باز کردم.
من: هیعع. همون خودکاری که خیلی دوسش داشتم و هر چه قدر بهت التماس کردم بهم ندادیش.
از آبتین جدا شدم و بغلش کردم.
من: مرسیی. خیلی برام با ارزشه.
متین: خوشحالم که خوشحال شدی.
لبخندی بهش زدم.
متین: پس فعلا با اجازه. میبینمتون.
من: متین میگم یه شب با هم شام بریم بیرون. ۵ تایی. منو تو و آبتین و نیما و نگار.
متین: حتما. چرا که نه. میبینمتون. خدافظ.
ازش خدافظی و کردیم و نگار رفت که بدرقش کنه. برگشتم سمت آبتین که دیدم دست به سینه وایساده و داره با اخم نگام میکنه.
من: چیه؟
آبتین: هیچی.
بعد هم پشتش رو کرد بهم و رفت پیش نیما.
نگار: چیشد؟
من: چه میدونم. قاتی کرده بود.
نگار: آره دیگه. دیده تو هی زرتی زرتی میپری بغل متین خب ناراحت میشه دیگه.
من: تو طرف منی یا اون؟ بعدشم متین دوست منه مگه چیه بغلش کنم. یعنی اون دوستای دخترش رو بغل نمیکنه؟
نگار: میخوای اینم اضافه کن که خواستگارت هم بوده. بعدشم وقتی دخترای دیگه رو بغل میکنه قیافت رو میبینم. الان انقدر راحت داری دربارش حرف میزنی.
من: اون قضیه ی خواستگاری که کلا از اول جدی نبود. بعدشم من چرا باید حسودی کنم که اون کی رو بغل میکنه کی رو بغل نمیکنه.
نگار: چون که عاشقشی. برای همین هم داری باهاش ازدواج میکنی.
من: اصلا هم اینطور نیست.
نگار: برو اینا رو به یکی بگو که تو رو نشناسه.
بهش چشم غره ای رفتم و چیزی نگفتم. دوباره صدای زنگ بلند شد. مامان رفت در رو باز کرد و دم در وایساد.
نگار: اااههه. خسته شدم انقدر وایسادم. خیره سرم حاملم. یه مبل هم نذاشتن آدم بشینه.
من: وای نگار سرم رفت. خب برو بالا رو تخت دراز شو.
نگار: عمرا. مثلا عقد توعه ها. بعد من نباشم.
دوباره برگشتم سمت در. یه دختر جوون تقریبا هم سن و سال خودمون وارد خونه شد. روسریه ساتنش از سرش افتاده بود و موهای رنگ شدش معلوم بود. با مامان روبوسی کرد و مانتوش رو درآورد. پیرهن تنگ کالباسی ای که پوشیده بود خیلی بهش میومد. دست آبتین دوباره دور کمرم حلقه شد. دختره و مامان اومدن سمتمون و مامان دستش رو سمتم دراز کرد.
مامان: خب. ایشون هم عروس خانوم. لیدا جان ایشون هم ملیسا از دوستای خانوادگیمون.
ملیسا: و همینطور نامزد سابق آبتین.
حس کردم یه لحظه نفسم رفت. نگاهم بین مامان و ملیسا هی می چرخید. لبخند حرص دراری رو لبای ملیسا بود که دلم میخواست موهاش رو بکنم. مامان هم به اندازه ی من عصبی بود که چرا خودش رو اینطوری معرفی کرده. نگار برای اینکه جو عوض شه دستش رو سمت ملیسا دراز کرد.
نگار: سلام. من نگارم. دوست لیدا و همینطور همسره نیما.
دقیقا با لحن خوده ملیسا این حرف رو زد که حال کردم.
با هم دست دادن.
ملیسا: خوشبختم.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...