۴۴.چشمک

184 17 0
                                    

#پارت_چهل_و_چهارم 💫
جفتمون سرمون رو تکون دادیم. آبتین سرفه ای کرد تا صداش صاف شه.
آبتین: خب حالا چه عجله ایه؟
مامان: چه عجله ایه؟ شما دو تا که معلومه همدیگر رو دوست دارین. ما هم که کامل لیدا رو شناختیم. مدت صیغه هم داره تموم میشه. اینطوری عقد میکنید تا کارای عروسی رو انجام بدیم و برید سر خونه و زندگیتون.
آب دهنم رو قورت دادم. باید چیکار میکردم؟ میدونستم که آبتین رو دوست دارم ولی اگه قبول کنم آبتین با خودش فکر میکنه که هولم و میخوام باهاش ازدواج کنم. باید بذارم خودش بهم بگه که قبول کنم.
آبتین: مامان بذارید یه وقت دیگه دربارش صحبت میکنیم.
مامان: خیله خب باشه. ولی بدونید راه فرار ندارید.
نفس راحتی کشیدم و بقیه ی غذامو خوردم.
بعد از شام دایی ها و خاله شب به خیر گفتن و رفتن خونه هاشون. من و آبتین و نگار هم رفتیم تو حیاط و تو آلاچیقی که رو چمنا بود نشستیم.
نیما: خب میخواید چیکار کنید؟
آبتین دستی تو موهاش کشید و نفسش رو داد بیرون.
آبتین: نمیدونم. قبلا باهاش صحبت کرده بودم که شاید ما اصلا نخوایم ازدواج کنیم ولی حرف تو گوشش نمیره. میتونیم عقد کنیم بعده یه مدت یه دعوایی چیزی راه بندازیم بعد بگیم که میخوایم از هم جدا شیم.
نیما بشکنی زد و انگشت اشارش رو تکون داد.
نیما: این فکر خوبیه.
سرم رو انداخته بودم پایین و با لیوان چاییم بازی میکردم. من اصلا دوست نداشتم از آبتین جدا شم ولی انگار اون بدش نمیاد که سریع از هم جدا شیم. با ضربه هایی که به میز میخورد از فکر در اومدم.
نیما: کجایی خواهر؟
من: ها؟ هیچی همینجام.
نیما: آره کاملا مشخصه.
آبتین: خب پس حله؟
سرم رو تکون دادم.
آبتین: خیله خب. بیاید بریم تو هوا سرد شد.
لیوانامون رو برداشتیم و رفتیم تو.
مامان: بچه ها بیاید بشینید دیگه. هی منتظر بودم این خواهر برادرا برن که باهاتون صحبت کنم. 
آبتین: بفرمائید ما در خدمتیم.
مامان: خب. آبتین تو خودت میدونی که من چه قدر دوست دارم سر و سامون گرفتن تو رو ببینم. کی بهتر از لیدا.  همون طور هم که سر شام گفتم تو این هفته یه مهمونیه کوچیک بگیریم و شما دوتا با هم عقد کنید تا مقدمات عروسی رو آماده کنیم. خب چی میگید؟
آبتین: من که مشکلی ندارم. فکر نکنم لیدا هم مشکلی داشته باشه.
من: نه منم مشکلی ندارم.
آیلین: آخ جوون. مهمونیی.
مامان: خب حالا. مگه مهمونی ندیده ای.
آیلین: ببخشیدا مامان خانوم جشن عقد داداشمه.
بابا: خب حالا دقیقا چه روزی میخواید بگیرید که برنامه ریزی کنیم.
آبتین: پنجشنبه ظهر خوبه؟
من: من که مشکلی ندارم فقط باید از آموزشگاه مرخصی بگیریم.
مامان: خب پس شد همون پنج شنبه.
بابا: به سلامتی.
نگار: خب پس ما هم دیگه رفع زحمت میکنیم.
مامان: عه کجا. امشب رو همینجا بمونید.
نگار: نه دیگه بهتون خیلی زحمت دادیم. ما بریم که نیما هم فردا صبح زود باید پاشه بره سرکار.
مامان: باشه هر جور راحتید.
با هم روبوسی و خدافظی کردیم و بعد از رفتن نیما و نگار منو آیلین و آبتین هم شب به خیر گفتیم و از پله ها رفتیم بالا.
آیلین: لیدا فردا بریم لباس ببینیم؟
من: آره حتما. فقط باید صبح بریم که من تا ساعت ۳ باید آموزشگاه باشم.
آیلین: باشه حله. آبتین تو هم میای؟
آبتین: آره منم باید یه دست لباس بگیرم.
آیلین: باشه پس من به نگار هم میگم که بیاد. خوب بخوابید.
من: شب به خیر.
آبتین: شب به خیر.
دستی برامون تکون داد و رفت تو اتاقش. برگشتم سمت آبتین.
آبتین: خوب بخوابی.
من: تو هم همینطور.
خم شد و صورتم رو بوس کرد. بعد هم چشمکی زد و رفت تو اتاق. به دور و برم نگاه کردم ولی کسیو ندیدم. فکر کردم کسی اومده که یهو بوسم کرد. لبخندی زدم و در اتاق رو بازم کردم و رفتم تو.
☆☆☆☆☆
چهار روز سریع گذشت و پنج شنبه رسید. چون جشنمون ظهر بود از صبح زود همه بیدار شده بودن. حدود یه ساعت تو حموم بودم و کارام رو میکردم. ساعت ۱۰ بود که با آیلین آماده شدیم و رفتیم آرایشگاه. نگار هم از اونور با نیما اومده بود. مثل همیشه زینب موهام و صورتم رو درست کرد. ناخنام رو هم دیروز آیلین تو خونه برام درست کرده بود برای همین زیاد کار نداشتم. کار آیلین و نگار هم زود تموم شد و آماده شدن. منم ده دقیقه بعد از اونا کارم تموم شد. لباسم یه پیرهن سفیده دو بنده بود که بلندیش تا روی زانوم بود. توی چشمام رو سایه  اکلیلیه نقره ای زد و بیرون چشمم رو سایه دودی زد و یه خط چشم گربه ای هم برام کشید. یه رژ کالباسی هم برام زده بود که خیلی بهم میومد. موهام رو هم از کف سرم به سمت راست شل بافته بود.و بالا سرم گوجه ایش کرده بود. از شهین تشکر کردیم و بعد از حساب کردن از آرایشگاه رفتیم بیرون. تا رسیدیم خونه ساعت ۱۲ بود.

💞 حسی به نام عشق 💞Where stories live. Discover now