#پارت_پنجاه_و_ششم 💫
موتورو جلوی پاساژ قفل کرد و رفتیم تو. برگشتم پشتم رو نگاه کردم که نیما رو دیدم داره میره سمت موتور. قبل از اینکه راه بیفتیم سوییچ یدک رو دادم مامان که بده به نیما. نیم ساعتی تو پاساژ بودیم و یکم خرید کردیم. به هوای دستشویی رفتن به نیما زنگ زدم و گفتم که چند دقیقه دیگه بیاد جلوی پاساژ. از پاساژ رفتیم بیرون و رفتیم سمت جایی که موتورو قفل کرده بود.
آبتین: موتور کو لیدا؟
من: نمیدونم مگه همینجا نذاشته بودیش؟
آبتین: چرا دقیقا همینجا قفلش کردم.
من: خب یکم بالاتر و پایین تر رو نگاه کن شاید یادت نمیاد.
رفت بالاتر و پایین تر خیابون رو نگاه کرد وقتی دید نیست برگشت.
آبتین: نیست. موتور نازنینم نیست. ببین هی گیر میدی بریم بیرون. به دلم افتاده بود یه چیزی میشه.
من: خیله خب حالا آروم باش.
گوشیش رو از جیبش در آورد.
من: چیکار میکنی؟
آبتین: زنگ میزنم پلیس.
من: عه نه نکن. صبر کن یه لحظه.
پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم نیما داره میاد سمتمون.
من: ببین آبتین. اوناهاش موتورت.
گوشیش رو گذاشت جیبش و افتاد دنبال نیما.
نیما: داداش آروم باش.
نیما دوید که آبتین هم افتاد دنبالش. مردم هم وایساده بودن و بهمون میخندیدن. یکم که دویدن آبتین خسته شد و وایساد. نیما هم وایساد و آروم رفت سمتش.
آبتین: تو که میدونی من چه قدر رو موتورم حساسم.
من: پس هر جایی نبرش.
آبتین: این دیگه درس عبرت شد.
☆☆☆☆☆
میز رو چیدیم و نشستیم. وسطای شام بودیم که تلفن مامان اینا زنگ خورد که مامان پاشد و جواب داد.
بعد ده دقیقه برگشت و نشست.
مامان: ملیسا بود. برای فردا شب دعوتتون کرده.
آبتین: برای چی؟
مامان: چه میدونم والا. میگه مهمونی برگشت گرفته و از این چرت و پرتا.
آبتین: ما که نمیریم.
من: ما میریم.
آبتین برگشت و سوالی نگام کرد. مطمئن نگاش کردم که چیزی نگفت.
مامان: ولی آخه ...
من: اگه الان نریم فکر میکنه میترسیم که نمیریم.
مامان: راست میگی.
میخواستم به ملیسا نشون بدم که آبتین برای منه و نمیتونه بهش نزدیک بشه.
☆☆☆☆☆
با آبتین یکی از کلاسامون رو کنسل کردیم تا بتونیم حاضر شیم که موقع برسیم. یه پیرهن مشکی دکلته پوشیدم که روی سینش تا پشت گردنم تور داشت و از پایین کوتاه بود و تورش روی دامنش هم کار شده بود. کفشای مشکیم رو هم پام کردم و نشستم پشت میز آرایش. موهام رو صاف کردم و فرق وسط باز کردم و از دو طرف بردم پشت و گیره زدم و بقیش رو باز گذاشتم. خط چشمم رو برداشتم و رفتم سمت اتاق آبتین. در زدم و بعد از صدای بفرمائیدش رفتم تو. جلوی آینه وایساده بود و داشت کراواتش رو می بست.
آبتین: آماده ای؟
من: آره فقط این مونده.
بعد هم خط چشم رو آوردم بالا و نشونش دادم.
من: برام میکشی؟
لبخندی زد و خط چشم رو ازم گرفت. رو تخت نشستم و پام رو انداختم رو پام. صندلیش رو گذاشت جلوم و شروع کرد.
آبتین: بیا تموم شد.
من: مرسی. تو کارات تمومه؟
آبتین: آره فقط موهام مونده.
سرش رو گرفتم و آوردم پایین و نگاش کردم. ژلش رو از رو میز برداشتم و یکم زدم به دستم.
من: سرت رو بیار پایین.
سرش رو یکم آورد پایین. موهاش رو یکم ژل زدم و مرتبش کردم.
من: ببین خوب شد؟
برگشت و تو آینه نگاه کرد. یکمم لباساش رو مرتب کرد و برگشت.
آبتین: خیلی خوب شد. بریم؟
من: برم پالتوم رو بپوشم میام پایین.
سرش رو تکون داد. از اتاق رفتم بیرون و رفتم تو اتاق خودم. دستبندم رو انداختم دستم و شال و شلوارم رو هم پوشیدم و پالتوم و کیفم رو برداشتم و رفتم پایین.
ESTÁS LEYENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...