#پارت_نود_و_نهم 💫
تقریبا یه ماهی از وقتی آیدا به دنیا اومده بود می گذشت. گذاشتمش رو تخت خودمون و پشت میز نشستم و شروع به آرایش کردم که گریش در اومد.
من: چیه مامان جون؟ ببین مامان داره برای بابا خوشگل میکنه.
کنارش رو تخت دراز کشیدم و یکم باهاش بازی کردم و خندوندمش.
من: الهی من فدات شم.
دستای کوچیکش رو بوس کردم و دوباره نشستم پشت میز. رژ قرمزم رو هم زدم و آیدا رو بغل کردم و بهش شیر دادم تا بخوابه. یه ربعی شیر خورد و خوابید. رو تختش گذاشتمش و رفتم تو اتاق و کفشای پاشنه بلند قرمزم رو پوشیدم و رو تخت نشستم و گوشیم رو گرفتم دستم و به آبتین پیام دادم: بدون وقتی میای خونه تنها چیزی که تنمه کفشای پاشنه بلندمه.
لبخند شیطانی ای زدم و ارسالش کردم. بیچاره از وقتی حامله شده بودم تا همین یه ماه پیش نتونسته بود کاری کنه. ده دقیقه ای نشسته بودم که بالاخره صدای پاهاش اومد. لبخندی زدم و سریع رفتم پشت در قایم شدم. در اتاق رو باز کرد و اومد تو. سریع از پشت رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم و دستام رو دور شکمش قفل کردم و سرم رو گذاشتم رو کمرش. آروم خندید و دستاش رو گذاشت رو دستام و آروم برگشت سمتم. لبخند کوچیکی رو لبش بود و سر تا پام رو نگاه میکرد. جلوش وایسادم و دست چپم رو دور گردنش حلقه کردم و با انگشت دست راستم از رو گردنش کشیدم تا روی سینش. سرش رو نزدیک سرم آورد و لباش رو گذاشت رو لبام. دست راستمم دور گردنش حلقه کردم. چرخوندم و جامون رو عوض کرد و هلم داد سمت تخت و وقتی دراز کشیدم روم دولا شد. کتش رو از تنش در آوردم و انداختم پایین. دکمه های پیرهنش رو باز کردم که خودش از تنش در آورد. کمرم رو گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و بردم بالاتر. شلوارش رو در آورد و روم دراز کشید. دستام رو دور گردنش حلقه کردم و خودم رو بهش نزدیک تر کردم. سرش رو برد تو موهام و نفس عمیقی کشید.
آبتین: من تمامم را جایی درست لا به لای زیر و رو کردن موهایت گم کرده ام.
لبخند پر از عشقی زدم و اشک تو چشمام جمع شد. با این دکلمه ای که گفته بود دلم رو زیر و رو کرده بود. بیشتر از هر وقت دیگه ای میخواستمش. همه جای بدنم از گرما و عطش ذوق ذوق میکرد. لاله ی گوشش رو به دندون گرفتم و گاز آرومی ازش گرفتم. خودش رو گذاشت بین پام و تا خواست حرکت کنه گریه ی آیدا بلند شد. خندم گرفت.
آبتین: ای خدا. اینم شانسه ما داریم.
من: بچه هلاک شد آبتین.
همون لحظه صدای آیدا قطع شد. تعجب کردم.
من: چیشد؟
آبتین: بذار تا ساکته کارم رو بکنم.
خندیدم و به کمرش چنگ زدم.
☆☆☆☆☆
صبح با صدای آب از خواب بیدار شدم. دستام رو کشیدم سمت بالا و برگشتم سمت گهواره ی آیدا که گذاشته بودمش بغل تخت. در حموم باز شد و آبتین اومد بیرون. موهاش ریخته بود رو پیشونیش که بامزه ترش کرده بود. لبخند کوچیکی زدم و زل زدم بهش.
آبتین: چیزی شده؟
من: نه. فقط دوست دارم نگات کنم.
لبخندی زد و اومد سمتم و پیشونیم رو بوس کرد و پشتش رو کرد بهم تا لباساش رو از تو کمد برداره که چشمم خورد به کمرش.
من: آبتین کمرت چیشده؟ خاروندی؟
رفت سمت آیینه و پشتش رو کرد و از تو آیینه پشتش رو نگاه کرد. خندید و برگشت سمتم.
آبتین: نه خیر خانم. جنابعالی خط خط کردی.
چشمام گرد شد.
من: منننن؟
آبتین: آره. دیشب هی چنگ مینداختی. یادت رفته؟
لبم رو گاز گرفتم.
من: ببخشید. دردت گرفت؟
شیطون برگشت سمتم.
آبتین: نه اتفاقا خوشمم میاد.
چشمکی بهم زد و برگشت که لباساشو بپوشه. لباساش رو که پوشید یه پاش رو گذاشت رو تخت و روم خم شد و بوسه ی کوچیکی به لبم زد.
☆☆☆☆☆
داشتم با آیدا بازی میکردم که توپش قل خورد و رفت زیر مبلی که آبتین نشسته بود ولی چون سرش تو کتاب بود نفهمید. از جام بلند شدم و خواستم از زیر مبل درش بیارم ولی موهام میخورد به زمین. روی دو زانوم نشستم که حواس آبتین بهم جمع شد. موهام رو بردم بالا سرم و گوجه ای بستمش. آبتین لبخندی زد و بند شلوارکش رو باز کرد که با تعجب نگاش کردم.
من: چیکار میکنی؟
آبتین: مگه نمیخوای ...
جفت ابرو هام پرید بالا و با چشمای گرد شده نگاش کردم و پریدم وسط حرفش.
من: نه خیر. میخوام توپ آیدا رو از زیر مبل در بیارم جناب منحرف.
بادش خوابید که خیلی بامزه شد. خندیدم و توپ رو از زیر مبل در آوردم و برگشتم پیش آیدا.
☆☆☆☆☆
از خستگی چشمام باز نمیشد. آیدا خیلی گریه میکرد و از صبح پدرم رو در آورده بود. رو مبل نشستم و گرفتمش بغلم و به خیال اینکه گذاشتمش توی گهوارش شروع کردم به تکون دادن گهواره. دو سه دقیقه ای گذشته بود که دیدم آبتین داره صدام میکنه. سرم رو بردم بالا و نگاش کردم که دیدم داره با گوشیش فیلم میگیره.
من: چیه؟
آبتین: چیکار داری میکنی؟
من: هان؟
با دستش به گهواره اشاره کرد.
آبتین: چرا داری تکونش میدی؟
گیج نگاش کردم. سرم رو بردم پایین و به گهواره ی خالی نگاه کردم. دوزاریم که افتاد شروع کردم به خندیدن.
آبتین: بدش به من خسته شدی.
آیدا رو ازم گرفت و گذاشتش تو گهواره.
BẠN ĐANG ĐỌC
💞 حسی به نام عشق 💞
Lãng mạnخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...