#پارت_پنجاه_و_هشتم 💫
بعد از اون شب به مامان اینا قضیه رو گفتیم و سریع افتادیم دنبال کارا. خداروشکر جهیزیه داشتم و مشکلی نبود. برای همین کار هامون زود راه افتاد. وقتی برای چیدن وسایل رفتیم خونه ی آبتین دهنم وا موند. خونش به قدری بزرگ بود که استخر و باشگاه داشت بعد برمیگرده به من میگه دستم به دهنم میرسه. این دیگه دست به دهن نیست دست به کلست. کلی کار کرده بودیم و هممون خسته بودیم. دو روز بعد هم عروسیمون بود. از ذوقم خواب و خوراک نداشتم. تو اتاقم رو تخت نشسته بودم و با گوشیم ور میرفتم که در اتاق زده شد.
من: بفرمائید.
در باز شد و نگار اومد تو.
من: سلام. کی اومدی؟
نگار: همین الان عروس خانم.
لبخندی زدم که کنارم رو تخت نشست.
نگار: نگاه کن توروخدا. نیشت رو ببند بچه پررو.
من: نزن تو ذوقم دیگه.
نگار : خب حالا. برای فردا آماده ای؟
من: آره. خیلی هیجان دارم.
نگار: بایدم داشته باشی. ولی خوب الکی الکی آبتین رو صاحاب شدیا.
من: آره خداوکیلی. ایشالا فردا حسابی این ملیسا رو حرص میدم.
نگار: ایشالاااا.
من: پسته ی خاله چطوره؟
نگار: خیلی به مامانش لگد میزنه.
من: آخی. هنوز نیومده داره اذیت میکنه. کی میخوای بری برای سونوگرافی؟
نگار: دو سه روز دیگه. تو هم بیا.
من: معلومه که میام.
نگار: خیلی پررویی.
من: میدونم.
نگار: پاشو بریم شام بخوریم بعدش هم زود بگیر بخواب فردا صبح کله ی سحر باید بلند شی.
☆☆☆☆☆
صبح ساعت ۷ با صدای آلارم بیدار شدم. بعد از پوشیدن لباسام و برداشتن لباس عروس از پله ها رفتم پایین.
من: سلام صبح به خیر.
مامان: سلام عزیزم صبحت به خیر.
بابا: سلام بابا جان.
من: آبتین کجاست؟
مامان: والا هنوز بیدار نشده.
من: چی؟ هنوز بیدار نشده؟
مامان: نه. برو ببین میتونی بیدارش کنی.
لباسم رو گذاشتم رو مبل و از پله ها رفتم بالا. در زدم ولی جواب نداد. در رو باز کردم و رفتم تو. کنارش رو تخت نشستم و تکونش دادم.
من: آبتین بیدار شو. دیر میشه ها.
یه سری صدا از خودش در آورد و پشتش رو کرد بهم.
من: میگم پاشو. خیر سرت عروسیته ها.
با حالت خواب آلودی شروع کرد حرف زدن.
آبتین: تو کی هستی اصلا؟
چشام گرد شد.
من: وا. آبتین لیدام. میگم پاشو.
لبخندی زد ولی چشماش رو باز نکرد.
آبتین: لیدا ... عروسم.
با چشمای گرد فقط نگاش میکردم. دستم رو گذاشتم رو پیشونیش.
من: آبتین خوبی؟ چرا چرت و پرت میگی؟
نه خیر اینطوری نمیشه. از جام بلند شدم و پارچ آب کنار تختش رو برداشتم و ریختم روش. سریع نشست سر جاش.
من: پاشو دیگه. اه. خاک تو سرت.
دستش رو کرد تو موهاش و دادشون عقب.
آبتین: چرا اینجوری میکنی؟
من: تو چرا اینجوری میکنی؟ صد دفعه صدات کردم هی چرت و پرت تحویلم میدی.
آبتین: داشتم خواب میدیدم خب.
من: خواب دیدن رو بذار برای بعد. الان پاشو حاضر شو دیرمون میشه.
بعد هم پشتم رو کردم بهش و زیر لبی حرف زدم.
من: خدا عقل بده.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...