#پارت_هفتاد_و_ششم 💫
از نگار اینا خدافظی کردیم و رفتیم تو ماشین. خودم رو جمع کردم و دستام رو گرفتم جلو دهنم.
آبتین ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
من: وای آبتین دارم یخ میزنم. چرا انقدر سرده.
آبتین: یه راه هست که سریع گرم شی.
بعد هم با شیطنت نگاهم کرد. یکم نگاش کردم تا منظورش رو گرفتم. چشمام گرد شد.
من: مسخره بازی درنیار.
به دور و اطرافم نگاه کردم.
من: اینجا؟
آبتین: هوا که تاریکه. به خاطر سردی هوا هم شیشه ها بخار کرده. اینجا هم که خلوت خلوته.
دوباره به دور و اطرافم نگاه کردم و سرم رو تکون دادم. امشب به طرز عجیبی جذاب شده بود و مقاومت کردن در برابرش واقعا سخت بود. مخصوصا که خونه ی نگار اینا هم یه سره شیطنت میکرد و حسابی از خود بی خودم کرده بود. حتی باور نمیکردم یه روزی به این مرحله از دیوونگی برسم. لبخندی از خوشحالی زد و ماشین رو یه گوشه پارک کرد و صندلیش رو کشید عقب و کمربندش و زیپ شلوارش رو باز کرد و شلوارش رو تا روی زانوش کشید پایین. کمربندم رو باز کردم و پاهام رو باز کردم و دو طرف صندلی گذاشتم و وسط پاش نشستم. دستام رو گذاشتم رو شونش و محکم فشاری بهش دادم. دستاش رو گذاشت دور کمرم. یکی از دستام رو بردم تو موهاش و محکم کشیدمشون. آبتین هم سرش رو برد تو گردنم و بوسه های ریزی به گردنم میزد.
آبتین: گرم شدی؟
سرم رو تکون دادم و لبخند زدم.
من: خیلی.
خندید و دستشو از زیر برد تو لباسم و کشید رو کمرم و لبام رو بوسید.
آبتین: خیلی چسبید.
به فرمون فشارم داد که صدای بوق در اومد. لبم رو گاز گرفتم.
من: الان همه رو بیدار میکنیم.
آبتین: بذار بیدار شن. ما که کارمون رو کردیم.
من: دیوونه.
☆☆☆☆☆
با صدای زنگ تلفن از جام بلند شدم و رفتم سمتش.
من: بله؟
ملیسا: سلام.
اخمی کردم.
من: سلام.
ملیسا: آبتین نیست؟
من: خیر.
ملیسا: میخواستم برای تولدم دعوتتون کنم. حتما باید بیاید.
من: ممنون ولی فکر نمیکنم بتونیم بیایم.
ملیسا: من که میدونم از ترس من نمیای. چون میدونی آبتین هنوز عاشق منه.
من: این چیزیه که تو فکر میکنی ولی واقعیت چیز دیگه ایه.
ملیسا: پس جمعه شب منتظرتونم.
بعدم قطع کرد. اه. کی حوصله ی تولد این دختره رو داره. هرچند باید میرفتم تا حالش گرفته شه. رو مبل نشستم و دفترم رو گرفتم دستم و بقیه ی طرحم رو کشیدم. قبلا لباس طراحی میکردم و میدوختم ولی یه مدت بود دیگه گذاشته بودمش کنار ولی الان دلم میخواست برای آبتین یه چیزی بدوزم. با صدای در سرم رو بلند کردم و به آبتین سلام دادم. جوابم رو داد و رفت تو اتاق و بعد از عوض کردن لباساش برگشت و کنارم روی مبل نشست و پایین موهام رو گرفت تو دستش و باهاش ور رفت.
آبتین: چه خبرا خانوم.
من: ملیسا زنگ زد.
آبتین: ملیسا؟
من: آره. برای جمعه شب برای تولدش دعوتمون کرد.
آبتین: میریم؟
سرم رو تکون دادم. لباش رو غنچه کرد.
آبتین: ولی من برای جمعه شب برنامه داشتم.
برگشتم سمتش.
من: عزیز من تو که این برنامه هات رو هرشب داری سر من بدبخت پیاده میکنی. پس شب جمعه با شبای دیگمون خیلی فرقی نمیکنه.
آبتین: اینم حرفیه.
از جام پا شدم و دو تا نسکافه درست کردم و رو میز گذاشتم و روی زمین نشستم.
دفترم رو گرفتم دستم که بقیه ی طرحم رو بکشم که از دستم گرفتش و گذاشتش بغلم و خودش رو خم کرد روم که رفتم عقب.
آبتین: نمیخوای خستگیم رو در کنی زن؟
من: خستگی تو با یه بار در نمیشه عزیزم.
آبتین: خب پس بیشتر انجامش میدیدم.
من: آبتین برو عقب سرم شلوغه.
آبتین: کارات میتونن صبر کنن.
هولش دادم عقب.
من: نه خیر نمیشه.
رفت عقب و دست به سینه نشست.
آبتین: باشه. شب جمعه رو هم که ازمون گرفتی.
من: شب جمعه هر کاری دوست داشتی بکن خوبه؟
سرش رو عین بچه ها با ذوق تکون داد که خنده ای کردم.
☆☆☆☆☆
با نگار و نیما و آبتین رو مبل نشسته بودیم و به دختر پسرایی که وسط بودن نگاه میکردیم. اصلا جو رو دوست نداشتم. همه دختر پسرای لات ریخته بودن اینجا.
نگار: وای اینجا چرا اینجوریه.
من: نگار ای کاش تو نمیومدی با این وضعت.
نگار: بلههه؟ نیما رو تنها ول کنم بیاد یه همچین جایی؟
نیما: حرص نخور عزیزم.
ملیسا اومد سمتمون و پیشمون نشست.
ملیسا: خوش اومدین. چرا نشستید؟ پاشید یکم خودتون رو گرم کنید.
من: همینطوری راحتیم عزیزم.
بعد هم لبخند مسخره ای بهش زدم.
ملیسا: خب پس بیاید یه بازی کنیم.
نیما: مثلا؟
ملیسا: suck and blow.
اخمام رفت توهم. نشست رو زمین.
ملیسا: خب بشینید دیگه.
یه جوری نشستیم که آبتین افتاد بغل ملیسا. یه دور بازی کردیم و سر دور دوم بودیم که کارت از رو لب ملیسا افتاد ولی من که میدونستم این عوضی از قصد کارت رو انداخته تا بتونه آبتین رو ببوسه. پرو پرو هم داشت میومد جلو که بوسش کنه. از جام بلند شدم و از پشت زدم به آبتین که بره سر جای من. نشستم سر جای آبتین و گونم رو گرفتم سمت ملیسا که چشماش رو بسته بود و سرش رو داشت میاورد جلو.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...