۹۶.حمله قلبی

184 16 2
                                    

#پارت_نود_و_ششم 💫
چند دقیقه ای گذشته بود که در اتاق باز شد و آبتین نفس نفس زنان اومد تو اتاق. با دیدنش انگار جون گرفتم.
مامان: آبتین رفتی امضا کنی؟
همون طور که میومد سمتم سرش رو تکون داد. مامان اینا از اتاق رفتن بیرون و در رو بستن. آبتین کنارم وایساد و دستم رو گرفت تو دستش و بوسه ای روش زد. به زحمت شروع کردم به حرف زدن.
من: آبتین ... اگه یه وقت نمونه چی؟
آبتین: میمونه عزیزم میمونه. من نگران تو ام. حالت خیلی بده. میترسم بلایی سرت بیاد.
من: من مهم نیستم. بچم چیزیش نشه.
موهام رو از رو صورتم زد کنار.
آبتین: نگران نباش عزیزم. به خودت انرژی مثبت بده.
چشمام رو روهم گذاشتم.
من: آبتین.
آبتین: جانم.
من: چرا بهم نگفتی از ملیسا بچه داشتی؟
با تعجب نگاهم کرد.
آبتین: کی اینو گفت؟ خودش؟
سرم رو تکون دادم.
آبتین: دروغ گفته عزیزم. می‌خواسته تو رو حرص بده. ما رابطمون در اون حد نبود که بخواد حامله بشه. باور میکنی حرفم رو؟
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. صورتش رو گرفتم تو دستم و لبامو رو لباش گذاشتم. میترسیدم دیگه هیچ وقت نتونم ببینمش.
من: آبتین اگه من چیزیم شد حواست به خودت و آیدا باشه.
اخم ریزی کرد و اومد چیزی بگه که دو تا پرستار اومدن تو اتاق و گفتن که می‌خوان ببرنم اتاق عمل. آبتین دستم رو گرفته بود و کنار برانکارد راه میومد. قبل از اینکه ببرنم تو اتاق عمل دوست دارمی بهش گفتم و دستش رو ول کردم.
ماسکی جلوی دهنم گذاشتن که بیهوشم کرد.
با صدای گریه ی بچه یکم چشمام رو باز کردم و بچه رو دیدم. لبخندم هنوز نیومده بود رو لبم که درد بدی تو قفسه سینم پیچید.
_ خانم دکتر حمله ی قلبی.
چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
☆☆☆☆☆
خواب می‌دیدم که روی چمن خوابیدم و وقتی یکم لای چشمم رو باز کردم دستای کوچیکی رو دیدم که روی صورتم نشستن و بعد از اون صدای گریه ی بچه.
_ خانم دکتر برگشت.
یکم لای چشمم رو باز کردم و آیدا رو دیدم که از رو صورتم کنار رفت.

💞 حسی به نام عشق 💞Kde žijí příběhy. Začni objevovat