#پارت_هشتاد_و_هفتم 💫
آبتین در پارکینگ رو زد و ماشین رو تو حیاط پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم و در زدیم که مامان مثل همیشه در رو باز کرد. منو که دید اشک تو چشماش جمع شد. منم بغض کردم و با دلتنگی نگاش کردم.
من: سلام مامان.
مامان: سلام قربونت برم. بیا بغلم.
بغلش کردم که اشک خودمم در اومد.
من: ببخشید که اونطوری رفتم.
مامان: دیگه از این کارا نکنیا. هممون رو خون به جیگر کردی. مخصوصا این پسر مظلومم رو.
من: مامان اون که حقش بود.
بعدم خندیدم و رفتیم تو. همه نشسته بودن و منتظر ما بودن. همه رو یکی یکی بغل کردم.
من: پس نگار کو؟
دلم براش یه ذره شده بود. همون لحظه نگار بچه به بغل از پله ها اومد پایین. بچه رو گذاشت زمین که رفتم سمتش و بغلش کردم و جفتمون زدیم زیر گریه.
نگار: بیشور کثافت کدوم گوری رفته بودی. منو اینجا تنها گذاشتی.
من: ببخشید. دیگه ولت نمیکنم.
چشمم افتاد به نسا. از نگار جدا شدم و رفتم سمتش.
من: تو چه قدر بزرگ شدی عشقم.
نسا: لیداا.
وسط گریه خندیدم.
من: ای جااان عزیزم.
محکم بغلش کردم و موهاش رو بوس کردم و بلندش کردم. خیلی خوشگل شده بود. دلم براش رفت. چشمای آبیش درست مثل نیما بود.
همینطوری که نسا بغلم بود نشستم رو
مبل.
نیما: خب لیدا خانم. اونور آب خوش گذشت؟
من: کدوم اونور آب من که همین بغل بودم. ولی آره خیلی خوب بود. خیلی قشنگ بود. جای شما خالی.
آبتین: لیدا خانم دست شما درد نکنه. رفتی اونجا بهت خوش گذشته بعد من اینجا داشتم خودم رو میکشتم.
من: شوخی میکنم عزیزم. منظورم این دو روز آخر بود که تو اومدی.
بابا: پاشید پاشید بریم شام بخوریم. این دل و قلوه هاتون رو برای بعد نگه دارید.
من: آخ آخ چه قدر دلم برای غذا های مامان تنگ شده.
مامان: نوش جونت عزیزم.
☆☆☆☆☆
چند روزی میشد که برگشته بودم. شب اولی که اومدم خونه دهنم باز موند. خونه به طرز افتضاحی کثیف و بهم ریخته بود. در حدی که هر چه قدر تمیز میکردم بازم تمیز نمیشد. شلنگ رو برداشتم و شروع کردم به آب دادن گل های تو حیاط. آبتین در خونه رو باز کرد و اومد تو حیاط. برگشتم سمتش و شلنگ رو گرفتم سمتش. شروع کردم به خندیدن. سرتا پاس خیس شده بود و هی داد میزد نکن. اومد سمتم و شلنگ رو از دستم گرفت و خیسم کرد. جیغی کشیدم و اومدم بدوم که دستم رو گرفت و کشید و بغلم کرد. موهام رو از رو صورتم زد کنار و دستی هم به موهای خودش کشید.
من: آبتین بیا بریم تو الان سرما میخوریم.
آبتین: تو برو تو من یه چیزی از تو ماشین بردارم میام.
من: زود بیایا. سرما میخوری.
باشه ای گفت و رفت سمت ماشین. رفتم تو خونه و لباسام رو عوض کردم. یه دست لباس هم برای آبتین گذاشتم. بعد از ۵ دقیقه اومد تو.
من: چرا انقدر دیر اومدی. بیا موهات رو خشک کنم.
حوله رو گذاشتم رو سرش و موهاش رو خشک کردم.
من: لباسات رو عوض کن بیا پایین.
نشستم رو صندلی و گوشی رو گرفتم دستم و یکم تو اینستا گشتم که یه ست خوشگل دیدم. همون طوری که سرم تو گوشی بود رفتم تو آشپزخونه.
من: آبتین بیا اینا رو ببین.
همینطوری که سرم تو گوشی بود داشتم میرفتم سمتش که یهو صداش در اومد.
آبتین: مواظب باش.
سرم رو بلند کردم که دیدم رو به رومه و در کابینت رو داره میبنده.
آبتین: چرا در کابینتا رو باز میذاری که وقتی حواست نیست سرت بخوره بهشون.
خر کیف شدم و گوشی رو گذاشتم رو کابینت و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
من: ولی تو همیشه حواست به من هست.
بعد هم لباش رو بوس کردم.
آبتین: خب چی میخواستی بهم نشون بدی.
من: بیا این ست رو ببین چه خوبه.
گوشی رو سمتش گرفتم و ست هودی زنونه و مردونه ای که دیده بودم رو نشونش دادم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...