#پارت_نود_و_سوم 💫
پنج شش ماه از وقتی فهمیده بودیم حاملم میگذشت. تا اینجای دوران حاملگیم خیلی بهم سخت گذشته بود. بچه خیلی لگد میزد و اذیت میکرد. به جای اینکه تپل بشم صورتم لاغر تر از همیشه شده بود. نمیدونم چم بود. دکترمم میگفت هیچی نیست و طبیعیه. رو مبل نشسته بودم و پرتقالایی که آبتین برام قاچ کرده بود رو میخوردم که درد بدی تو بدنم پیچید که نفسم رو بند آورد. از جام بلند شدم که بشقاب پرتقال از دستم افتاد که آبتین بدو بدو از آشپزخونه اومد بیرون و دوید سمتم.
آبتین: چیشدی لیدا؟
دستم رو گرفت که فشار محکمی به دستش وارد کردم.
من: وای آبتین دارم میمیرم. خیلی درد بدی دارم.
با حس خیسی بین پاهام سرم رو بردم پایین که دیدم از بین پاهام داره خون میاد. از ترس دستش رو محکم تر فشار دادم.
من: آبتین ... آبتین یه کاری کن. بچه چیزیش نشه.
آبتین هل کرده بود و نمیدونست چیکار کنه. دوید بالا و با یه مانتو و شال برگشت و سریع تنم کرد و بلندم کرد برد تو ماشین.
من: آبتین یه چیزی بنداز زیرم ماشین کثیف میشه.
آبتین: فدای سرت.
نفسم به زور بالا میومد و همش دستگیره ی در رو تو دستم فشار میدادم. آبتین با سرعت خیلی بالایی میرفت و در عرض ۵ دقیقه رسیدم به بیمارستان. دوباره بغلم کرد و سریع بردم تو.
☆☆☆☆☆
دکتر بعد از اینکه معاینم کرد نشست پشت میزش. آبتین هم کمکم کرد و رو به روش اونور میز نشستم. بهم مسکن زده بودن ولی هنوز درد داشتم و به سختی نفس میکشیدم.
من: چیشد خانم دکتر؟ بچه چیزیش شده؟
دکتر: نه خداروشکر بچه خوبه ولی ...
آبتین: ولی چی خانم دکتر؟
دست و پاهام یخ کرده بود و استرس بدی تو دلم افتاده بود.
دکتر: متاسفانه بارداری شما از نوع خارج رحمیه. تو این نوع بارداری جنین خارج از رحم رشد میکنه در واقع تو لوله ی رحم که متاسفانه خیلی هم خطرناکه و تنها دو درصد از خانم ها این نوع بارداری رو تجربه میکنن. اگه جنین همینطوری به رشد خودش ادامه بده امکان ترکیدن لوله هست.
حالم داشت بهم میخورد. سرم رو با دستام گرفتم و چشمام رو بستم. دست آبتین رو شونم نشست. با صدایی که از ته چاه میومد شروع کرد به حرف زدن.
آبتین: خب ما باید چیکار کنیم خانم دکتر.
دکتر: خب کار خاصی نمیشه کرد ولی باید تو استراحت مطلق باشن و همیشه یکی کنارشون باشه که اگه موقعیت اضطراری پیش اومد سریع بتونن به بیمارستان برسوننش.
چند تا توصیه دیگه هم کرد و گفت خیلی مراقب باشم.
آبتین: خیلی ممنون. خسته نباشید.
دستم رو گرفت و از جام بلندم کرد. از دکتر خدافظی کردم و با هم از اتاق رفتیم بیرون.
آبتین: لیدا میخوای تا اینجا اومدیم یه وقت برای سونوگرافی بگیریم؟
سرم رو تکون دادم. رو نیمکت نشستم و آبتین رفت وقت گرفت و سریع برگشت.
آبتین: برای پنج شنبه صبح برات وقت گرفتم.
سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم. تو ماشین نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و به حرفای دکتر فکر کردم. حتی فکر کردن بهش هم تن و بدنم رو میلرزوند.
آبتین: لیدا بریم خونه چند دست لباس برداریم بریم خونه ی مامان اینا. من میرم مطب همش فکرم پیش تو میمونه.
باز سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
☆☆☆☆☆
مامان کنارم نشست و بغلم کرد.
مامان: الهی بمیرم برات. چرا تو باید انقدر حاملگیت سخت باشه. چرا تو باید بین اون دو درصد باشی.
چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پایین. آبتین در زد و اومد تو.
مامان: من میرم پایین شام درست کنم.
از اتاق رفت بیرون و من و آبتین رو تنها گذاشت. آبتین کنارم نشست و دستش رو از پشتم رد کرد و گذاشت رو شکمم.
آبتین: حالت بهتره؟
سرم رو تکون دادم.
آبتین: اون زبونت رو موش خورده؟
من: نوچ.
آبتین: پس چرا هر چی میگم فقط سر تکون میدی؟
من: چون حال حرف زدن ندارم.
آبتین: حتی با من؟
برگشتم سمتش و نگاش کردم. لبخند بی جونی زدم و گونش رو بوس کردم.
من: میترسم آبتین. میترسم یه وقت بلایی سر بچه بیاد.
آبتین: نگران نباش عزیزم. هیچی نمیشه. نه اتفاقی برای تو میفته نه بچه. دیگه هم بهش فکر نکن. باشه؟
سرم رو تکون دادم.
آبتین: باز که سرت رو تکون دادی.
خندیدم و ببخشیدی گفتم.
آبتین: بیا بریم پایین بشین یکم حال و هوات عوض شه. پاشو عزیزم.
KAMU SEDANG MEMBACA
💞 حسی به نام عشق 💞
Romansaخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...