#پارت_هفتاد_و_هفتم 💫
لبش که خورد به گونم چشماش رو باز کرد و با تعجب نگام کرد.
من: چیشد عزیزم؟ حال نداد؟
اخم کرد و پوزخندی زد.
ملیسا: معلومه دلت نمیخواد آبتینو بوس کنم. چون اون جوری همه ی حسایی که به من داشته بیدار میشه و با حس بوسه ای که من بهش میدم همه ی چیزایی که با هم تجربه کردیم و یادش میاد.
نفسای حرصی میکشیدم. حتی دلم نمیخواست بدونم چه چیزایی با هم تجربه کردن.
آبتین: دهنت رو ببند ملیسا.
از جام بلند شدم و پشتم رو کردم بهش و برم ولی دوباره شروع کرد به حرف زدن که تو جام وایسادم.
ملیسا: حق داری دلت نخواد نزدیکش شم. چون میخوای فقط به تو اون حس خوب رو بده. چون منم میدونم که اعضای بدنش چه حسی به آدم میدن. اون دستاش. اوووف اون زبونش.
از این همه وقاحتش شوکه و عصبی شدم. چطور میتونه جلوی این همه آدم همچین حرفی بزنه. دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. یه دفعه برگشتم و رفتم سمتش و موهاش رو گرفتم و کشیدم و از زمین بلندش کردم.
من: دختره ی عوضی. میکشمت.
یه دونه زدم تو گوشش که دلم خنک نشد.
من: دختره ی کثافت.
یکی دیگه هم زدم اونورش که حواسش اومد سر جاش و اونم موهام رو گرفت و کشید.
ملیسا: آیییی. ولم کن سلیطه.
من: دختره ی هرزه چشت به شوهر منه.
محکمتر موهاش رو کشیدم که بدتر جیغ کشید. حرصی که داشتم اصلا قابل توصیف نبود. هیچ وقت انقدر خودم رو عصبی ندیده بودم. آبتین اومد و از پشت کمرم رو گرفت که ولش کنم ولی من موهاش رو ول نمیکردم و بدتر میکشیدمشون. نیما هم از اونور ملیسا رو گرفته بود.
آبتین: لیدا ولش کن. ول کن زشته.
دستام رو گرفت و موهاشو از تو دستم در آورد. بعدم کمرم و گرفت و انداختم رو کولش که دست و پا زدم و کوبیدم تو کمرش.
من: ولم کن آبتین. ولم کن بذار من حق این عوضی رو بذارم کف دستش.
همینطوری که از پله ها می رفت بالا شروع کرد به حرف زدن.
آبتین: آروم باش لیدا.
ملیسا از دماغش داشت خون میومد و گریه میکرد.
ملیسا: این دختره ی وحشی رو از اینجا ببرید بیرون.
من: دختره ی لووووس.
از تو دیدم خارج شد و دیگه ندیدمش. آبتین در اتاق رو باز کرد و گذاشتم رو تخت.
من: هنوز دلم خنک نشده بود. میذاشتی یکم بیشتر بزنمش.
آروم خندید خندیدن.
آبتین: لیدا این کارا از تو بعیده.
یه جوری نگاش کردم که حساب کار دستش بیاد.
آبتین: باشه ببخشید. حق با توعه.
کنارم رو تخت دراز کشید.
آبتین: لیدا.
من: هوم.
آبتین: چیزایی که ملیسا گفت ...
من: ولش کن. دربارش حرف نزن. یه چیزی بوده تموم شده.
هرچند تو دلم خیلی از اینکه اون حرفا رو شنیدم ناراحت بودم. خودم و کشیدم سمتش و روش دولا شدم و سرم رو بردم تو گردنش و بغل گوشش زمزمه کردم.
من: الان دیگه فقط مال منی.
کمرم رو گرفت و غلتی زد ولی چون لبه ی تخت بودیم افتادیم. جیغ خفه ای کشیدم و خندیدم. از جاش بلند شد و دستام رو گرفت و بلندم کرد. کمرم رو گرفت و رو تخت خوابوندم و موهام رو داد پشت گوشم. لباش رو گذاشت رو سر شونه ی لختم و بوسه ای بهش زد. آروم لبم رو گاز گرفتم. لباش رو برداشت و دو طرف یقه ی لباسم رو گرفت و کشید پایین. دستم رو بردم سمت تیشرتش و از تنش درش آوردم.
آبتین: شب جمعه رو اینجا بگذرونیم؟
بدنم داغ کرده بود و به شدت هیجان زده شده بودم.
من: چرا که نه.
سرش رو آورد جلو لبام رو ببوسه که سرم رو عقب کشیدم.
من: در رو قفل کردی؟
آبتین: نه.
من: برو قفلش کن.
آبتین: گور بابای در.
من: پاشو برو در قفل کن یه وقت یکی میاد تو.
با غر غر رفت سمت در و قفلش کرد و دوباره سریع برگشت. دستش رو همه جای بدنم کشید و روی رونم نگه داشت.
پاهام رو چسبوندم بهم که دستش موند لای پام. با دستام ملافه رو محکم گرفتم. دستش به شدت داغ بود و حس میکردم پوستم داره آتیش میگیره. سرش رو برد سمت گردنم و گاز ریزی گرفت. دستام رو دور گردنش حلقه کردم و ناخنام رو کشیدم رو کمرش. بغل گوشم شروع کرد به حرف زدن.
آبتین: خوبه؟
من: خیلی.
با دندونش گوشم رو گرفت. بعد چند دقیقه کنارم دراز کشید و بغلم کرد. سرم رو گذاشتم رو سینش.
آبتین: لیدا.
من: جانم.
آبتین: قول میدی اگه هر اتفاقی افتاد بازم باهام بمونی؟
سرم رو گرفتم بالا و نگاش کردم.
من: این حرفا چیه میزنی؟ چیزی شده؟
آبتین: قول میدی؟
من: معلومه.
پیشونیم رو بوس کرد و محکم تر بغلم کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...