۲۹.ظرف

191 20 0
                                    

#پارت_بیست_و_نهم 💫
وقتی رسیدیم به هال زنگ خونه زده شد. مامان آبتین رفت و در رو باز کرد. نیما و نگار اومدن تو و مامان آبتین مثل ما باهاشون گرم رفتار کرد و نگار رو بغل کرد. نگار هم مثل من با همه سلام علیک کرد و با نیما اومدن پیش ما. همون موقع بابای آبتین اومد پایین و با اون هم سلام علیک کردن. 
همه نشستیم پشت میز. باباش بسم الله گفت و همه شروع کردن به کشیدن غذا. ظرفم رو گرفتم دستم تا برای خودم برنج بریزم که آبتین ظرف رو از دستم گرفت.
آبتین: من برات می ریزم عزیزم.
من: ممنون.
اینو گفتم و سرم رو انداختم پایین. از مامانش اینا خجالت میکشیدم و میدونستم که همه ی نگاه ها الان به منو نگاره.
آبتین: قورمه سبزی میخوری؟
من: آره عزیزم.
لبخندی زد و خورشت رو ریخت رو برنجم. بشقاب رو گذاشت جلوم و برای خودش هم کشید.
دایی ایرج: خب لیدا خانوم. شما چند سالته؟
من: ۲۵ سال.
دایی ایرج: عه. پس سه سال از آبتین ما کوچیک تری. رشته ی دانشگاهت چیه؟
من: راستش رشتم معماریه ولی فقط یه سالی رفتم دانشگاه و بعدش به خاطر فوت مامان بزرگم دیگه نرفتم و دنبال کار گشتم که تو آموزشگاه زبان مشغول به کار شدم. همون جا هم با آبتین آشنا شدم.
دایی ایرج: چه جالب. خدا بیامرزه مادربزرگت رو. مادر و پدرت چی؟
من: مادر پدر منو نگار تو یه تصادف عمرشون رو دادن به شما.
همه بهمون تسلیت گفتن.
مامان: خب دیگه از چیزای غمگین حرف نزنیم. بیاید درباره ی آینده ی این چهار تا صحبت کنیم. خب بچه ها شما برنامتون چیه؟
آبتین: راستش به نظر من بهتره بینمون صیغه خونده بشه که بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
بابا: تنهایی فکر کردی بابا جان؟
هممون شروع کردیم به خندیدن.
آبتین: شما برنامه ی دیگه ای دارین بابا جان؟
بابا سرفی ای کرد و به خوردن ادامه داد. دوباره همه زدیم زیر خنده.
شامو با خنده و شوخی های بابا خوردیم.
مامان: نیما و آبتین دست خانوماتون رو بگیرید برید بشینید ما جمع میکنیم.
من: این چه حرفیه. ما جمع میکنیم شما برید بشینید.
مامان: این چه حرفیه. شما مهمونید. برید بشینید.
نگار: خواهش میکنم برید بشینید ما میشوریم. بفرمائید.
به زور همه رو فرستادیم بیرون. آبتین و نیما هم داشتن میرفتن که با نگار از پشت یقه ی لباساشون رو گرفتیم و کشیدیمشون تو آشپزخونه.
من: شما کجا؟ شما کمک ما میکنید.
آبتین: ای بابا یعنی چی. همه رو فرستادین برن که از ما کار بکشین؟
من: نه پس. این همه ظرف رو ما دوتا بشوریم؟
نیما: راست میگه دیگه داداش. بیا انقدر تنبل نباش. 
من: منو آبتین ظرفا رو میشوریم شما هم خشکشون کنید.
نیما سرش رو تکون داد و آستیناش رو داد بالا. آبتین داشت با قیافه ی کج و کوله به ظرفا نگاه میکرد.
من: قیافت رو اونطوری نکن. زود باش.
آستینام رو زدم بالا و دستکشا رو دستم کرد. آبتین هم کنارم وایساد و مشغول بالا دادن آستیناش شد.
آبتین: باورم نمیشه مجبورم کردی این کارو بکنم.
من: تا حالا ظرف نشستی؟
آبتین: نه. متنفرم از این کار.
من: دلم برای زنت میسوزه.
اینو گفتم و خندیدم. چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. اهمیت ندادم و اسکاچ رو کفی کردم.
من ظرفا رو میشستم و آبتین آب میکشید و نیما و نگار هم خشکشون میکردن.
من: یه سوالی خیلی ذهنم رو درگیر کرده.
اینو با صدای آرومی گفتم. آبتین هم مثل خودم آروم جوابم رو داد.
آبتین: چی؟
من: گفتی که نیما برادر ناتنیته. از کدوم طرف؟ پدر یا مادر؟
بهم نزدیک تر شد تا دره گوشم حرف بزنه.
آبتین: من هیچ وقت پدرم رو ندیدم. وقتی که مامانم منو باردار بوده از دنیا میره. بابا علی هم بعد از اینکه من به دنیا میام مامانم رو میبینه و باهاش ازدواج میکنه.
سرم رو چرخوندم سمتش. صورتامون از اون که فکر میکردم بهم نزدیک تر بودن. به چشماش که عسلیش بیشتر شده بود خیره شدم. به حالت زمزمه شروع کردم صحبت کردن.
من: خدابیامرزتشون.
چیزی نگفت و فقط نگام کرد. با داغ شدن آب و پاچیدنش به صورتمون به خودمون اومدیم. دستام رو گرفتم جلو صورتم و هینی کشیدم. زیر چشمی دیدم که نیما سر شیر رو گرفته سمتمون.
من: نیمااا. نکن دیوونه.
نیما و نگار از خنده رو به موت بودن و منو آبتین دستمون رو گرفته بودیم جلوی صورتمون و داد و بیداد میکردیم. آخر آبتین دستاش رو از جلو صورتش برداشت و رفت سمت نیما. نیما هم شیر آب رو ول کرد و فرار کرد. دستام رو از رو صورتم برداشتم و تکونشون دادم. تمام موهام و لباسم خیس شده بود. خدا بگم چیکارتون نکنه.
نگار: یا ابلفضل. چشاشو نگا.
بعد هم زد زیر خنده. مامان و آیلین اومدن تو و با دیدنم هینی کشیدن.
آیلین: چرا این شکلی شدی تو دختر. تمام ریمل و خط چشمت ریخته. عین جنا شدی.
مامان: عه. این چه وضع حرف زدنه.
همون موقع آبتین در حالی که گوش نیما رو گرفته بود اومدن تو. اونم تمام لباساش و موهاش خیس شده بود. نیما با دیدن من خواست فرار کنه اما چون گوشش تو دست آبتین بود نتونست.
نیما: آی آی ولم کن. اینجا جن داره.

💞 حسی به نام عشق 💞Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz