#پارت_چهل_و_دوم 💫
من: آخه ...
بابا: دیگه آخه نداره دیگه. مطمئن باش اینجا بهت بد نمی گذره.
من: اون که صد البته. ولی نمیخوام شما رو تو زحمت بندازم.
مامان: مطمئن باش مثل مهمون باهات رفتار نمیکنیم. اینجا دیگه خونه ی تو هم به حساب میاد. اصلا همش ازت کار میکشم خوبه؟
هممون خندیدیم.
من: آخ آخ مامان از الان داری مادر شوهر بازی در میاری.
مامانم خندید و چیزی نگفت.
من: خب پس اگه اجازه بدید من امشب رو برم خونه فردا از آموزشگاه میام.
مامان: باشه عزیزم هر طور راحتی. ولی شام رو بمون بعد برو.
من: باشه چشم.
☆☆☆
سر کلاس بودم و داشتم درس میدادم که در کلاس زده شد. ماژیک رو گذاشتم رو میز و رفتم سمت در.
آبتین: سلام.
من: سلام. چیزی شده؟
آبتین: یه لحظه بیا بیرون.
من: آخه الان ...
آبتین: یه لحظه بیا. درمورد دانش آموزاس.
یکم در کلاس رو بستم و رفتم بیرون.
من: چیشده؟
آبتین: از اون جایی که کلاسامون رو به روی همه و در کلاسم همیشه بازه و تو هم بعضی وقتا در کلاس رو باز میذاری توی کلاس رو میبینم. فکر میکنم یکی از دانش آموزای من با یکی از دانش آموزای تو دوست شدن.
من: خب مگه این چیز بدیه؟
آبتین: لیدا خانم. دانش آموزم پسره.
من: چیی؟
آبتین: هیسس. آروم تر.
من: کی هست حالا؟
آبتین: مریم و حمید.
من: از کجا فهمیدی؟
آبتین: چون یه سره سر کلاس گوشی دستشه. مریم رو هم که نگاه میکنم همش گوشی دستشه. چند باری هم باهم دیدمشون.
من: راست میگی. منم چند دفعه بهش گفتم گوشی نگیره دستش.
طبق عادتم انگشت اشارم رو کشیدم رو چونم.
من: حالا چیکار کنیم؟
آبتین: باید بهشون بگیم.
من: یه وقت به رشیدی نگیا.
آبتین: نه بابا. خودمون بهشون هشدار بدیم کافیه.
من: باشه. پس من برم ببینم چیکار میکنم.
آبتین: باشه. میبینمت.
بعد از اینکه کلاس تموم شد مریم رو نگه داشتم.
من: مریم تو یه لحظه بمون.
مریم: بله استاد.
من: یه لحظه بشین.
کنارش نشستم و نگاش کردم.
مریم: چیزی شده؟
من: ببین مریم جان. اینجا یه آموزشگاهس درسته؟ اینجا قوانین خودش رو داره. ما هم اینجا مسئولیم. اگه خدایی نکرده فردا پس فردا اینجا یه اتفاقی برای شما بیفته از چشم ما میبینن. میگن ما بچه هامون رو به شما سپردیم. ببین مریم. زندگی شخصی تو به من ربطی نداره. منم نمیخوام دخالت کنم ولی دوست ندارم فردا پس فردا یه اتفاقی بیفته که ضربه بخوری. تو فقط ۱۵ سالته. تو این سن خیلی باید مراقب خودت باشی. من وظیفم بود که اینا رو بهت بگم. به عنوان یه خواهر بزرگتر ... نه معلمت. به حرفام فکر میکنی؟
سرش رو انداخته بود پایین. حتما فهمیده بود منظورم چیه.
مریم: بله فهمیدم. ببخشید که اینطوری شد. خیلی شرمنده شدم.
من: عزیزم من اینا رو نگفتم که شرمنده شی. فقط میخواستم بهت کمک کنم. نمیخوام یه وقت آسیب ببینی.
مریم: بله میدونم. همه ی حرفاتون درسته.
من: خب پس دیگه بیشتر از این معطلت نمیکنم. جلسه ی بعد میبینمت.
مریم: ممنون خانم. خسته نباشید. خدافظ.
من: خدافظ.
در کلاس رو براش باز کردم. همون موقع آبتین با دوتا لیوان چایی تو دستش از آبدارخونه اومد بیرون و اومد سمت من و یکی از لیوانا رو داد دستم.
آبتین: بفرمائید.
من: دست شما درد نکنه.
آبتین: خواهش میکنم.
من: بیا تو بشین.
نشستم پشت میز و آبتین هم یه صندلی کشید و گذاشت رو به روم.
من: خب چیشد؟
آبتین: هیچی. هر چی که باید میگفتم رو بهش گفتم. خیلی خجالت کشید.
من: مریم هم همینطور. ولی درستش همین بود. آخه تو این سن از این کارا.
آبتین خنده ای کرد و چیزی نگفت.
من: ولی تو هم تیزیا. چه قشنگ مچشون رو گرفتی.
سینش رو داد جلو و دستش رو برد تو موهاش.
آبتین: به من میگن آقا آبتین.
لبخندم خشک شد و محو ژست قشنگش شدم. رسما نفسم بریده بود. سرم رو انداختم پایین و با لبه ی لیوانم بازی کردم.
آبتین: چیشد؟
من: هیچی.
به ساعتش نگاه کرد.
آبتین: الان کلاسا شروع میشه. وسایلت رو جمع کردی؟
من: آره تو ماشینن.
آبتین: خب با هم میرفتیم.
من: نه دیگه گفتم با ماشین خودم بیام.
آبتین: خیله خوب. پس منم بعد از کلاس میرم خونه و لباسام رو جمع میکنم.
من: تو چرا؟
آبتین: خب باید وسایلم رو بیارم تو اتاق خودم دیگه.
من: نه منظورم اینه که مگه وسایلت خونه ی مامان اینا نیست.
آبتین: نه. من با مامان اینا زندگی نمیکنم. خونه مجردی دارم.
من: بعد چیز به این مهمی رو بهم نگفتی؟ نمیگی سوتی میدم؟
دستی به پشت گردنش کشید.
آبتین: یادم رفت خب.
من: خیله خب باشه. حالا هم برو الان کلاس شروع میشه.
پشتش رو کردم بهم و رفت سمت در.
من: راستی.
برگشت سمتم و نگام کرد. رفتم سمتش و لیوان رو گذاشتم کف دستش.
من: ممنونم برای چایی.
لبخند ژکوندی زدم و رفتم سمت میزم.
آبتین: حالا من یه لطفی کردم و برات چایی آوردم. لیوانش هم خودم ببرم؟
من: بعله. یه لطف دیگه هم بکن و بشورش.
YOU ARE READING
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...